درباره ی من

من هما هستم. هما احمدی طباطبایی. زاده ی پاییز و اهل جغرافیا. از وقتی که خواندن و نوشتن برایم رسمیت پیدا کرد و دانستم که کاغذ و قلم به چه کار می آید، می نوشتم. بیماری بودم که دوایم، نوشتن بود. آنقدر  در این سالها دفتر سیاه کرده م که از شماره خارج شده، اما نمی دانم چه سِری در کار بود که نه دنبال آموزش رفتم نه کار را جدی می گرفتم. در خیال خودم می پنداشتم که اگر دیپلم علوم انسانی بگیرم یک نویسنده ی تمام عیار خواهم بود.  این شد که با نمره ی ۱۹٫۵ فیزیک و ۱۸ ریاضی و ۱۶ ادبیات، سر کلاس های علوم انسانی نشستم. با ولع درس می خواندم و خط به خط کتاب ها را به کام تشنه ام می ریختم که با تاریخ اسلام و علوم اجتماعی سیراب نمی شد و بیشتر از اینها می طلبید. شرایط وقتی ناامید کننده شد که دست نوشته هایم را به دست معلم ادبیات می رساندم و جز آفرین، بازخوردی نمی گرفتم.

آنچه در طلبش بودم پشت میزهای مدرسه نبود. از سد کنکور گذشتم و وارد دانشگاه شهید بهشتی تهران شدم، جغرافیای طبیعی، قبله گاهم بود و در رویا هم نمی دیدمش، اما دست دراز کردم و گرفتمش. سر کلاس بهترین های ایران شاگردی کردم و از همنشینی هم کلاسی های آگاه تر از خودم بهره ها بردم. من آب و هواشناسی خواندم و شیفته ی آسمان و ابرهای کومولوس شدم.

بیشترین یافته ام در آن سالها خودشناسی بود. برای دختری شهرستانی، تهران، بزرگ بود و خواستنی. من همچنان تشنه بودم و آب نبود. روزها و شبهای غربت و تلخی خوابگاه را به جان دردمند کاغذ می ریختم و قلم مونس شب و روزم بود.

 

دوره ی کارشناسی که تمام شد، به اصرار پدر برای مقطع بالاتر امتحان دادم و اینبار آسانتر از قبل سر کلاس نشستم. حالا دانشجوی جغرافیا و برنامه ریزی توریسم بودم. اما دیگر خبری از آموخته ی نو و دانش بالا نبود. با نمره ی عالی فارغ التحصیل شدم و کم کم یادم رفته بود نوشتن. به فکر کار بودم و درآمد، گهگاهی به مهاجرت از دور نظری می انداختم، تا چرخ زندگی جور دیگری چرخید و شاهزاده ی سوار بر اسب سپید از راه رسید و در چشم به هم زدنی، مرا واله و شیدا ترک اسب نشاند و به دنیای خودش برد. من بودم و عاشقی، من ماندم و دلی که تازه باخته بودم و حتی بلد نبودم از حال دلم بنویسم. زمزمه های مادری که به قلبم رسید و خبر شدم لایق مادر شدنم، برای اولین بار شنیدم که رادیو بروجرد برای تکمیل کادر خود نویسنده می خواهد و من هم بخت خود را آزمودم و اینبار هم به آسانی پذیرفته شدم. اما همکاری من با تولد فرزندی شیرین قطع شد و تا نه ماه بعد از آن دلتنگ رادیو ماندم. دوباره به رادیو خوانده شدم، اینبار جدی تر، اینبار حرفه ای تر به کار نگاه کردم و به لطف دوستان دوره های داستان نویسی و فیلم نامه نویسی را گذراندم. در این راه با دوستی آشنا شدم و فیلم نامه ای سفارشی نوشتیم و به نام «کوچولو» به چاپ رساندیم. 

 راه و رسم نوشتن را شاهین کلانتری  در مدرسه ی نویسندگی به من آموخت. کرونا موهبتی بود تا کلاس های آنلاین رونق بگیرد و من از مرداد ۱۴۰۰ از یک شیفته ی نوشتن به یک نویسنده تبدیل شوم. و امروز که بیش از یکسال که از شاگردی تمام عیارم در مکتب شاهین کلانتری می گذرد، خود را در مسیر درست می یابم و حالا از چشمه ی نوشته هایم سیراب که نه اما به قدر لب تر شدنی حظ می برم. من هما هستم، زاده ی پاییز، اهل قلم.