شهریور ۱۳۸۹ با مدرک کارشناسی ارشد «جغرافیا و برنامهریزی توریسم» فارغالتحصیل شدم. حسم به دنیا مانند لمس آب با لب تشنه بود. به خیال خودم باسواد و اندیشمند بودم. ذوق زودگذرم با ازدواج و خانهنشینی دود شد. زن خانه و پختوپز نبودم. من که به اشتیاق کتابخانه مرکزی و نفس کشیدن در هوای کتابها سراشیبی دانشگاه را تندتند طی میکردم حالا چون کبوتر دست و پا بستهای در خانه حبس میکشیدم. رهاییام با اشتغال ممکن میشد؛ تماس با همکلاس قدیمی که دفتر گردشگری داشت و مشغول شدنم طولی نکشید. دفتر مجوز بند «جیم» (ایرانگردی و جهانگردی) داشت، اما در این حوزه فعال نبود؛ چون گردشگری مذهبی و فروش بلیط قطار پرسودتر بود. با تعطیلی سفر به سوریه و کم شدن حج عمره، به من و فروش تورهای تفریحی چشم امید داشتند. ذوقزده و مشتاق سرکار میرفتم. زود به چموخم کار آشنا شدم. اما آنچه طی دو سال کارم در آژانس مسافرتی آموختم برابر با همهی بیستوهشت سالی بود که زندگی کرده بودم.
چگونه باورم به «اجتماع» تغییر کرد؟
به باور خودم در دانشگاه با افراد گوناگون از هر قشر و قوم و نژادی همنشین شدم؛ گمان میکردم آدمشناس حرفهای هستم و حالا به خوبی با مردم ارتباط برقرار میکنم. در دفتر مسافرتی دانستم چنین نیست؛ تقریبا اصلا با مردم عادی جامعه آشنایی ندارم و آنچه میشناسم افرادی در ردهی تحصیلکرده و در سطح بالاتری از طبقهی عامه قرار دارند. کسانیکه بازار خوبی برای فروشندگان مذهبند و اتفاقا از دین آگاهی بسیار کمی دارند. من مردمی دیدم که تمام باورشان بر تقلب دیگران بود؛ معتقد بودند کسی سرشان کلاه میگذارد یا قصد دارد دورشان بزند و حقشان را پایمال کند. کسانی که با دیدن هر میز و تلفن و پروندهای وا میدادند و حقارتشان یادشان میآمد. موجودات بیاعتمادبهنفسی که فرق نمیکرد که هستند و چقدر درآمد دارند اما در تلاش همیشگی بودند تا با فریادی، تهدیدی، قسم و نفرینی کارشان را پیش ببرند. من زنانی دیدم که شمار سفرهای زیارتی از دستشان رفته اما زبان زخمزنندهشان روکار و پرکار بود. من مردانی دیدم که تسبیح درازشان را در دست جمع میکردند و با بالا بردن صدایشان میخواستند کار نشدنی را شدنی کنند. من رئیس ادارهای دیدم که مفهوم «اینترانت» نمیدانست و به خاطر باز نبودن سایت فروش راهآهن برای تاریخ مدنظرش، دهان به تهدید و تهمت گشود. من با چشمهای خودم واررفتن و پسخزیدن جامعه را شاهد بودم. میفهمیدم که این مردم از درد نادانی گوشت تنشان را میخورند ولی در برابر آگاهی و دانستن مقاومت میکنند.
چگونه باورم به «واژه»ها تغییر کرد؟
مدیر دفتر اعتقاداتش با باورش همسو بود. آنچه میخواست از حلال و حرام و انسانیت برمیداشت و باقی که به نفعش نبود را نمیخواست. یکبار وقتی مشتری بدون خرید از دفتر بیرون رفت صدایم زد و گفت: «بلد نیستی با مشتری حرف بزنی؟» ماندم. مکالمه و برخوردم را مرور کردم. از ادب و احترامم مطمئن بودم. کاستی در سخن و حجاب و رفتارم نداشتم. چهرهی بهت زدهام را که دید خندید و گفت: «خانم وقتی با مردم صحبت میکنی باید تخصصت رو نشون بدی. مثلن اون پیرمرد چه میدونه «اکوتوریسم» چیه؟ ولی تو اگه از این واژه استفاده کنی طرف باور میکنه تو کاربلدی.» چیزی نگفتم. این کار از نظرم دروغ و تقلب بود. چرا باید مشتری را گول میزدم وقتی میتوانستم آگاهی و اطلاعات درست در اختیارش بگذارم. مخصوصا که مشتریان من اغلب افراد تحصیلکرده یا اهل سفر بودند. بعدها بارها دیدم با پیرزن پیرمردهایی که راهی حج بودند از اکوتوریسم و توسعهی پایدار صحبت میکرد. یکی از دلایلی که نتوانستم در آن دفتر دوام بیاورم همین اصرار به دروغ بود. اینکه فهمیدم واژهها به خودیخود بار منفی یا مثبت ندارند بلکه باور، کاربرد و نحوهی جایگذاریشان است که آنها را نمایندهی راست یا دروغ میکند.
چگونه باورم به «اصالت» تغییر کرد؟
کمکم که کارم گرفت و در شهر خبر گوش به گوش پیچید پاخور دفتر بیشتر شد و با همهجور آدمی سروکار پیدا کردم. تجربهام از دیدار آدمها هر روز متعجبم میکرد. مثلا وکیل معروفی برای پرداخت هزینهی تور کیش دست و پایش میلرزید. پزشکی زن و بچهاش را با دعوا راهی سفر کرد و خودش نرفت. سه برادر به تایلند رفتند و از آنجا به خاطر کم بودن فضای خصوصیشان چندبار تماس گرفتند؛ حتی بعد از سفر مرا تهدید کردند و کار به شکایت و اداره میراثفرهنگی کشید. آدمهای کتشلوار پوشیدهی عجیبی که جانشان به کیفشان بند بود. یکی از معروفترین بازاریهای شهر که در بهترین جای بروجرد مغازه داشت برای سفر به مشهد هتلآپارتمان ارزان و بسیار معمولی رزرو کرد. او به محض رسیدن به مشهد تماس گرفت و خواست اقامتش را کنسل کنم. چرا؟ چون قیمت هتل آپارتمان بالا بود؛ در واقع او از دفتر ما استفاده کرده بود تا وقتی ساعت ۵ صبح به مشهد میرسد زن و بچه و چمدانش را جایی بگذارد و تا ساعت ۹ که من به دفتر میرسم در تمام کوچهپسکوچههای نزدیک حرم به دنبال حسینیه و زائرسرای ارزان قیمت باشد؛ البته که پیدا کرده بود و حالا با بهانه گرفتن از نظافت و صدای دستگاه تهویه مرا متهم به کمکاری میکرد. تمام اینها را کناری گذاشتم وقتی مرد عشایری از طایفهای لر در حین کوچ ایل با پسرش به من سر زد تا بلیط هواپیما برای سفر به مشهد بگیرد. بلیط را که به دستش دادم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «من میخواستم از خرمآباد به مشهد بروم.» طفلک در سالهای دور مانده بود. سالها از آخرین پرواز خرمآباد-مشهد میگذشت. توضیح دادم. گفت: «امکان سفر به تهران ندارد.» برای کنسل کردن بلیط مبلغی باید کسر میشد. با روی باز پذیرفت. کناری ایستاد تا بلیط را پس بدهم و پولش را برگردانم. در نگاهش آشتی کوه و مهر دشت موج میزد. هنوز چشمان سبز نرمش در خاطرم یادآور اصالت لر و صفای وجودیشان است. از آن لرهایی که پشت میز نشسته و درسته مردم را قورت میدهند نبود. سادگی و اصالت لر بودن را آنجا در نگاه آن مرد ایل نشین یافتم. باور کردم اصالت و خانواده به اسم و رسم و بالایشهر و پایینشهر نیست. به این است که در کنار آن خانواده چه آموختهای و چه شنیدهای و رسم زندگیت را بر کدام باور بنا نهادهای؟
چگونه باورم به «درآمد» تغییر کرد؟
اسفند ماه دفتر شلوغ بود. اغلب زنانی گریزان از خانوادهی شوهر پی سفر ارزانی بودند تا ایام نوروز را بدون حرف و نقل از سر بگذرانند. در این میان مرد محترمی به سراغم آمد. تور استانبول برای ۵ نفر خواست. هزینه را همان لحظه نقد پرداخت کرد و رفت. در قرارداد نوشته بود معلم بازنشسته است. میدانستم یک معلم برای چنین سفری چقدر باید پسانداز کند. چند روز به سفر مانده از دفتر هواپیمایی تماس گرفتند؛ پرواز آن تاریخ و ساعت به فرودگاه «آتاتورک» کنسل شده بود و باید پروازی به فرودگاه «سَبیها» جایگزین میکردم. به علت فاصلهی فرودگاه سبیها از استانبول بلیط هواپیما ارزانتر بود. ۸۰۰ هزار تومان از پول بلیط به من برگردانده شد. به مدیر تغییر شرایط را توضیح دادم و پول به گاوصندوق رفت. با مشتری تماس گرفتم. بلیطها، ووچر هتل و پولش را تحویل دادم و گفتم این پول بابت تغییر پرواز و فرودگاه است. تشکر کرد و رفت. دوباره مدیر صدایم زد. با تعجب گفت: «چرا پول رو بهش پس دادی؟» توی سرم از هر چیز دیگری خالی شد؛ باید چکار میکردم؟ هیچ راهحل دیگری برای آن پول سراغ نداشتم. گفت: «مشتری پول رو داده و برای اون چه فرق میکنه کدوم فرودگاه بره، از کجا میدونسته پول رو پس دادن؟»
نمیفهمیدمش. آن پول را بابت سفر از آن مرد گرفته بودم. کمیسیون خودم هم که جدا حساب شده بود. آن روزها ۸۰۰ هزار تومان پول کمی نبود. اما برای من برداشتن و دست زدن به آن پول حکم دزدی داشت. همانجا فهمیدم معنای پول حلال از شخصی به شخصی متفاوت است و اینکه واقعا دستت توی جیب دیگری نباشد بسیار سختتر از این حرفهاست.
چگونه نگاهم به «ایمان و معنویت» تغییر کرد؟
بهمن ماه سال ۹۱ دفتر حج و زیارت استان قواعد عجیبی برای متقاضیان حج عمره وضع کرد؛ ثبتنام در دفاتر محدود به ثبتنام و نوبتدهی در دفتری خاص شد. با این برنامه بسیاری از زائران امکان ثبتنام و سفر در تاریخ مدنظرشان را از دست دادند. آن سال نوبت اقوام خودم هم بود. پدربزرگ، مادربزرگ، عمو و عمه و خلاصه ۱۲ نفر از خانوادهام راهی حج بودند. اما با این قانون تنها در برج «تیر» میتوانستند به سفر بروند و آقاجون به خاطر گرمای هوا زیربار نرفت. در نهایت سفرشان کنسل شد و اردیبهشتماه بعد با فوت آقاجون، حج تبدیل به سفری غمانگیز برای خانواده شد. با این تفاسیر من که در دفتر بودم میبایست تلاش میکردم حداقل این دوازده نفر را جایی ثبتنام کنم که نشد. البته خانواده هم توقعی از من نداشت. یک روز که آبها از آسیاب افتاده بود و دفتر از ازدحام نفس میکشید و همکارمان که در بخش زیارتی کار میکرد پس از چند هفته کار شبانهروزی در مرخصی بود، پشت میزش ایستاده بودم و پروندههایم را مرتب میکردم. مرد میانسالی از در وارد شد یکراست به سمتم آمد و بدون اینکه بداند من شخص مورد نظرش نیستم گفت: «فقط اومدم بگم مادرم نشتسته تو خونه و نفرینتون میکنه که نگذاشتید بره حج.» راستش آدم حاضرجوابی نیستم اما به زبانم آمد: «از طرف من به حاج خانم سلام برسونید و بفرمایید برای این سفر باید دعوت بشن و تا وقتی لب به نفرین باز کردن منتظر طواف نباشن.» مرد پایش را روی زمین کشید و با دستی که دراز شده بود رفت. فهمیدم دینداری به چادر و ریش و تسبیح و سجاده نیست. باور کردم مرتبهای بالاتر از دینداری وجود دارد و آن مقام عرفان و معنویت است. اینکه یاد بگیری تسلیم محض باشی و با توکل بگویی: حکم آنچه تو فرمایی.
پایانبندی
کارم در آن دفتر بیشتر از دو سال طول نکشید. بالا رفتن نرخ دلار کاسبیمان را کساد کرد. من هم کولهبارم جمع شده بود. از طرفی تحمل توهین و تحقیر نداشتم. از اینکه مدام به چشم زیردست، دزد، گرسنه و مجبور به کار دیده شوم. جامعه نقابش را پیش رویم انداخته بود و من تاب شناخت نداشتم. باید به خلوتم میخزیدم و برای آنچه دیدهام بلاگردان و پیشکشی کنار میگذاشتم. درد توی تنم راه میرفت. چیزی مغزم را میکوفت. من به آگاهی رسیده بودم. باورهایم دگرگون شده بود و خوشا به روزی که نمیدانستم و نمیفهمیدم. پس از آن درها به روی خودم بستم، توی کتاب و واژه غرق شدم، رویم از دنیا گردانده شد. بسنده کردم به درونم که برای زندگی کافیست.
8 پاسخ
آخرین خاطره خیلی خوب بود
آفرین
ممنون از متن خوبت. چقدر خوب از تجربهات برامون گفتی. صداقت بهترین باور هست.
مقاله ی زیبایی بود خانم طباطبایی
ممنونم.
سلام.عزیزم. تک تک باورهایتان را خواندم.عالی بود.
موفق باشید.
ممنون از شما.
بسیار عالی بود خانم طباطبایی و آموزنده بود.متشکرم
لطف شماست.