آخر هفته با کتاب «بستنی با طعم توتفرنگی» نوشتهی سزار آیرا گذشت.
کتابی که شاهین کلانتری معرفی کرد. از آن دست کتابهایی که متفاوت آغاز شد و متمایز پیش رفت.
کتاب با یک روایت داستانی آغاز شد. حال و هوای آمریکای لاتین مرا به یاد بورخس و مارکز و کوئیلو میانداخت. داستان اولین تجربهی بستنی خوردن یک کودک شش ساله مدام این پرسش را مطرح میکرد که، خوب قرار است با این بستنی چه کند؟
نقشهی سزار برای باقی صفحات کتاب چیست؟
چگونه از محک طعم بستنی برای یک داستان بهره میبرد؟
هذیاننویسیها و شیطنت یک کودک، همراه شدن با تخیل قوی و تنهاییاش، تصورات و بازی و سرگرمیاش همه و همه برای یک آخرهفتهی گرم تابستانی سرگرمکننده و مهیج بود.
تفکرات و اندیشهی دیگرگونهی نویسنده برای من خوشایند بود. اختصار و ایجاز، از ویژگیهای نوشتههای سزار آیرا، مطالعه را دلنشینتر میکرد. درک متفاوت کودک راوی داستان از زندگی، حاصل ذهنی توانا و خوشفکر بود که چنین اندیشمندانه روایت میکرد و تجربههای شاخص در اختیار خواننده قرار میداد. در پایان یک هیجان متفاوت و باورنکردنی، لذت خواندن را چند برابر کرد. آنچه هرگز در تصورم نمیگنجید و باور نمیداشتم که چنین فرجامی برای داستان باید بهترین باشد.
دربارهی نویسنده:
سزار آیرا در سال ۱۹۴۹ در جنوب آرژانتین متولد شد. سالها با ترجمه کتاب روزگار گذراند. حالا با نگارش بیش از پنجاه داستان، رمان و مقاله به ادیبی برجسته در آرژانتین تبدیل شده است. به عقیدهی مارسل بالو، از میان نویسندگان کنونی این کشور آمریکای لاتین، هیچ کس تاثیرگذارتر از او در این عرصه نیست.
این کتاب را توصیه میکنم:
به همهی آنهایی که از دنیای تخیل راهی به سوی واقعیت میجویند.
به همهی آنهایی که با پایان غیرمعمول داستان، خوشحالترند.
به همهی آنهایی که برای یک عصر دلچسب به دنبال داستانی خواندنیاند.
بخشهایی از کتاب:
- اما نمایش اصلی از نوع درام بود، هنوز شروع نشده بود… واقعا چرا نمایشهای درام که روایتهایی هستند که پایان خوشایند دارند، همیشه دیر شروع میشوند؟ در حالی که به نظر میرسد نمایشهای کمدی که پایانی دارند، از قبل شروع شدهاند. برای من، این نمایش درام زمانی شروع شد که فهمیدم نمایش صامتی را که بینندهاش هستم، یعنی همان شکلکهای انتزاعی معلمها و دانشآموزان، عمق وجود مرا تحتتاثیر قرار داده است. این داستان من بود، نه هیچ کس دیگر.
- بعضی ابتکارها هر هنری را کنار میزنند.
- اجازه نمیدادم خوشبینی بر من غلبه کند. تجربهام برای این کار بیش از حد یک بعدی بود. خوشبینی به هیچوجه با سلیقهی من جور نبود. بیشتر به این میمانست که یک چرخه به انتهایش نزدیک شود.
- نمیفهمم که چرا هیچگاه خودم را گم نکردم.
- حدسها همیشه رگههایی از عدمقطعیت دارند.
- ادب، نوعی استواری یا توازن است. به نظر من، زندگی به آن وابسته است. ادب به خرج ندادن خیلی بدتر از شکار شدن به وسیلهی یک خونآشام بود.
- اما هیچچیز تا ابد طول نمیکشد. همیشه چیز دیگری اتفاق میافتد.
- باید در دفاع از خودم بگویم که ترکیببندی جملههایم را بر اساس
شرایطی که پیش میآمد تنظیم میکردم. با اینکه زمان بسیار طولانی برای فکر کردن در اختیار داشتم اما هیچ وقت از آن برای طراحی دروغهایم استفاده نکردم.
از این نویسنده:
یک فصل از زندگی نقاش منظره
وارامو
چگونه راهبه شدم
گفت و گوها
شام
کنگره ادبیات
حلبی آباد
یک پاسخ