- نازار در زبان کردی و لری به معنای کسی که گریه و زاری نکرده ، رنجیده نشده، لای پر قو نگهداری شده، عزیز و محترم
صبح با نوازش من بیدار میشوی. چند روزیست بیماری. تن رنجورت از دور هم به چشم میآید؛ اشکت را پاک میکنم. باید مراقبت باشم. توی زندگی من هستم و تو و بعد باقی دنیا. تمام این سالها تو را روی چشمم گذاشتهام. تو چشمروشنیام بودی. همیشه ناز نگاهت را خریدهام؛ این چند روز که خوب نبودی کنارت نشستهام؛ از همه چیز زدهام تا تو بهتر باشی. دور خواندن و نوشتن را خط کشیدهام فقط به خاطر تو.
تو نور به زندگیم بخشیدی. چشمچشم میکردی که دنیا را نشانم دهی. با تماشای تو پدر را به یاد میآورم و انگار همیشه همراهم هست. حالا هم اگر میدانی به این زودیها خوب نمیشوی بگو تا پی پزشک و دارو باشیم؛ هر چند دل دیدن درمان تو را ندارم؛ همیشه وقت دارو دادنت چشمهایم را میبندم؛ تحمل درد و رنجت را ندارم.
عجیب نیست، عمری با تو بر من گذشته؛ پابهپای هم چه چیزها که ندیدیم؛ قرارمان شده بود قبولی در دانشگاه شهید بهشتی؛ چهار ماه تمام درس خواندیم؛ نه تو خسته شدی نه من. کارنامهی کنکور یادت هست؟ رتبهی مرا که دیدی بیشتر از خودم خوشحال شدی؛ من مات و مبهوت و تو خیس و بارانی. تا خود خانه با پدر دویدیم؛ پدر پر حیایم روی تو را بوسید به پاس خوشحالیاش؛ مثل مادرجون که تو را به جای من میبوسید. یادت هست در راه تهران با دیدن غروب کویر چقدر شاد شدیم. دریاچهی نمک چه خواستنی بود. سر در خوابگاه در خیابان مطهری را با تو دیدن، هنوز توی دهانم شیرینی میکند.
روز اول دانشگاه تو ذوقزدهتر از من بودی؛ سربالایی و سراشیبی دانشگاه، آن درختهای بلند، آسمان آبی شمال تهران، آجرهای زرد و قرمز دانشگاه، صورت گرد و زیبای «نرگس»، تابلوی بزرگ سبز کلاس، همه را تو به رخم کشیدی. با دیدن کتابهای کتابخانه مرکزی سر از پا نمیشناختیم. تو کتابها را میبلعیدی و من هوش از سرم پریده بود. چه کتابها که نخواندیم. نرگس همیشه میگفت: «با این همه کتاب آخرش کور میشی.» کور نشدیم و بیشتر کتاب خواندیم.
چقدر بلوار ائلگلی تبریز به دلمان نشست؛ دوست داشتی از پنجرهی هتل زل بزنی به پایین و خیابان سبز و پاکیزه را ببینی. کندوان، کندوان چه دیدنی بود؛ میگفتی: «همه چیزو میبینم، تندتند عکس نگیر بذار خوب نگاه کنیم.» تماشا کردیم و چه تماشا کردنی.
با تو بود که عاشق شدم؛ شاهزادهی قصهها با آن کاپشن چرمی که دوست نداشتم روبهرویم نشسته بود، حرف میزد و من و تو چشمچرانی میکردیم. تو هم عاشقش شدی؛ اگر به چشم تو نمیآمد که من هم نمیخواستمش. روز عروسی تو از من زیباتر بودی؛ به اندازهی خودم استرس داشتی و اشک میریختی؛ آرایشت خراب میشد و دست برنمیداشتنی.
شب پیش از زایمان توی بیمارستان من درد میکشیدم؛ تو بیخواب گریه میکردی؛ صبح وقتی ماما گفت: «بچهات خفه شده»؛ من بیشتر اشک ریختم یا تو؛ همان لحظهی تولد پسرم، وقتی توی بغل ماما از من کنده و مقابل تو بود؛ خستگی از تن هر دومان درآمد؛ چشمت را بستی و نفسی آسوده کشیدی. چه خوب که با تو به پسرم نگاه کردم؛ یادت هست روزی که برای اولین بار کنارم خوابیده بود؛ دیدیم چقدر لبهایش شبیه من است؛ چه حالی کردم. تو همه اینها را نشانم دادی. این روزها که پسرم جلوی تو قد میکشد دنیا چه زیباست. به خاطر رفع بلا از سرت همه کار میکنم. تو فقط چشمهایت را باز کن؛ چشم نازنینم.
6 پاسخ
سلام.عزیزم.
بینهایت زیبا بود.عالی و واقعا لایق آنهمه تعریف
مهر و لطف شماست
ای وای چه تعلیق جذابی داشت. حض بردم.
تشکر از توجه شما. خوشحال شدم
اینو که داشتم میخوندم آهنگ «همیشه عشق» از ستار پلی شد. خیلی کیف داد. مرسی
ممنونم. چه خوب.