روزنوشت

 از پایین صفحه بیاغازید.

 

……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۳۰

ویروس

 

  • ویروس در خانه حکمرانی می‌کند.
  • هنوز تب قهرمان بلامنازع است. 
  • از پاشویه کاری برنمی‌آید. دست به دامن شیاف شده‌ایم.
  • فرصت خواندن و نوشتن به سختی پیدا می‌کنم. باید برای دوره سایت نویسنده مقاله‌ جدید را تمام کنم. 
  • کتاب‌هایی که از سالینه خریده بودم، رسید. ذوق خواندنشان با پرستاری یک جا جمع نمی‌شود. 

……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..

۱۴۰۲-۱۱-۲۹

تب

 

  • صبح کنار جدول بین دو ماشین ایستاده بودم تا علیرضا ته مانده اسید معده‌اش را بالا بیاورد. یاد حرف استاد افتاده بودم. روز چهارشنبه وقت تمرین گفت: «تا ساعت چهار روز یکشنبه فرصت دارید لینک مقاله‌تون رو بگذارید. نیایید بگید بچه‌ام اسهال افتاد.» همان موقع به خودم گفتم: «بیچاره اون که بچه‌اش این چند روز مریض میشه.»

 

  • دو شب با تب و دل‌درد و سردرد علیرضا گذشت. تقریبا اصلا نخوابیدم. شانس آوردم که مقاله را زودتر نوشتم و ارسال کردم و گرنه امروز به هیچ وجه فرصت نوشتن نداشتم. بار دیگر به جمله «کار امروز را به فردا ننداز» ایمان آوردم.

 

  • استاد مقاله‌ام را خواند و به دوستان تاکید کرد سایت مرا ببینند. انگار روی ابرها بودم. خوشحال از به بار نشستن بخشی از زحماتم خستگی و شب‌بیداری فراموشم شد. 

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۲۸

تن‌آسا

 

 

  • این روزها رسیدگی به خانه عذاب آور شده. نمی‌توانم بین پخت و پز و نوشتن اول صبح یکی را انتخاب کنم. همیشه پخت و پز به نفع نوشتن کنار می‌کشد.

 

  • بی‌نظمی از صفات بارز ایشان شده.

 

  • کتاب «بولوار دل‌‌های شکسته» پرویز دوائی را می‌خوانم. سبک نگارشش را دوست دارم. کاش تمام نمی‌شد داستان‌هاش.

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۲۷

کارگاه تمرین نوشتن

 

  • تنهایی- باران- قصه‌خوانی استاد

کاش تمام نشود این کتاب.       

 

 

سنگ و آفتاب اثر زیتون مصباح‌نیا

 

  • این جمله را در کارگاه شاهین کلانتری عزیز خواند:

در صفحه یادداشت‌هایش هم نوشته:

اولگا توکارچوک: «تردید ندارم که هر تصویرِ جهانِ بهتر زاده‌ی تخیل است. تقریباً همه‌چیز زاده‌ی تخیل است و جای تعجب دارد که مدارس دوره‌های مخصوصِ پروراندنِ این مهارت را برگزار نمی‌کنند و دانشگاه‌ها دانشکده‌هایی ویژه‌ی‌ آن ندارند.*» 

 

*از کتاب «کمد» ترجمه‌ی دروتا سوآپا، نشر آگه، ۱۴۰۰، ص. ۶۶

……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۲۶

صفت

 

  • از صبح با یادگیری صفت، رونویسی از مقاله درباره‌ی صفت و نوشتن درباره‌ی صفت مشغولم.

 

  • هنوز مزه‌ی دوهزار کلمه نوشتن دیروز زیر انگشتانم هست. البته امروز هم بیشتر از هزار کلمه نوشته‌ام. اما فوران دیروز دلکش بود.

 

  • طرح اولیه یک مقاله هم شکل گرفت. باید به موقع به کلاس برسانمش.

 

  • چشم به راهی برای کتاب، بخشی از لذت خرید کتاب است. اصلا به همین دلیل است که آنلاین کتاب می‌خرم. همین که پستچی در می‌زند دنیای من بویا می‌شود. فکر کن «بویا» همان خوشبو یا معطر است در فرهنگ فارسی سره. ترکیب دنیای بویا را دوست دارم. به اسم کتاب هم می‌آید. دنیای خوشبو یا عطرآگین دلنشین نیست اما دنیای بویا هست.  

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۲۵

چشم و هم چشمی نویسی

 

  • روی میز جای سوزن انداختن نیست. خیال مرتب کردن هیچ کجای خانه را ندارم چون عید نزدیک است و باید خانه تکانی کنم. پس به‌هم ریختگی مجاز است. اصلا چه اشکال دارد که خانه مرتب نباشد. راستش اوایل ازدواج روی نظم و ترتیب خانه خیلی سخت‌گیر بودم. آن‌وقت‌ها صبح و عصر در آژانس مسافرتی هم کار می‌کردم. پوستم کنده می‌شد با نظافت و آشپزی و کار بیرون. اما حالا و بعد از ریخت و پاش‌های بچه دیگر سخت نمی‌گیرم. احساس می‌کنم اینجوری حس زندگی بیشتر توی خانه جریان دارد. با کمی شلختگی می‌فهمم آدم‌های این خانه از آن لحظه‌شان لذت می‌برند و دربند جمع و جور کردن نیستند. این را هم اضافه کنم که خانه کثیف نیست فقط کمی نامرتب است که آن هم در چشم بر هم زدنی درست می‌شود پس لطفن قضاوت نکنید که وای چه زن بد و ناخانه‌داری و خدا به دور. اتفاقن خیلی هم خوب بلدم از پس خانه و زندگی بربیایم فقط نوشتن را آن هم در وقت صبح که تنها هستم به همه چیز ترجیح می‌دهم. عصر هم که وقت نظافت نیست. در نتیجه یک خانه با کمی شلختگی روی دستم مانده که آن هم اینجا توی این اتاق اصلا دیده نمی‌شود. صبح خودم را وزن کردم. باز دو کیلو زیاد شده بود. اثرات سفر و شام و ناهار خارج از کنترل است. باید حواسم باشد. برای صبحانه یک فنجان کوچک چای ریختم تا به بهانه تمام شدن زود هنگام چای صبحانه را زودتر تمام کنم. تصمیم گرفتم یادداشت شاهین کلانتری (۲۴ بهمن. سه هزار کلمه تا بازکشف نوشتن) را بخوانم. از خوش‌شانسی یا بدشانسی قصد سه‌هزار کلمه‌نویسی کرده بود و به نیت لذت دست از کیبورد برنداشته بود. پای قصد قربتش دو فنجان چای خوردم و صبحانه کامل شد. خداوند از ایشان راضی باشد. راستش سه هزار کلمه‌اش خیلی خوب بود. دلم خواست. به قول نرگس«دلت بخواد گیرت نیاد». ولی من خیال دارم تندتند بنویسم. ساعت ۸:۳۶ است. ساعت ۹ باید به مامان زنگ بزنم وگرنه نگران می‌شود. اما نه تا ۹:۳۰ می‌نویسم بعد دست از کیبورد بر‌می‌دارم. هرچند هر روز هزار کلمه می‌نویسم ولی باید ببینم امروز در یک ساعت چند کلمه می‌نویسم. ناهار هم درست نکرده‌ام. دیر نشده. بیرون هم باید بروم. وگرنه مامان دعوا می‌کند که «چرا از خونه بیرون نمی‌ری؟» حالا بیرون نرفتنم خیلی هم برای خودم دغدغه نیست‌ها ولی خوب مامان است دیگر.

سردرد بدی دارم. دوسه روز است کلافه‌ام کرده. وقتی می‌گیرد دیگر نمی‌رود. مقاومت کرده‌ام برای مسکن نخوردن. یعنی اصلن به اوج هم نرسیده که نیاز به مسکن باشد ولی حالا که تندتند می‌نویسم اذیت می‌شوم. پشت سرم تیر می‌کشد. تخم چشم راستم هم نزدیک است روی کیبود بیفتد. ولی من نباید از جایم بلند شوم چون اگر همین حالا هم قرص بخورم باز بلافاصله درد از کار نمی‌افتد. چقدر می‌نویسم اصلن. اصلن یکی از کلماتیست که زیاد استفاده می‌کنم مثل انگار، اندیشه، شاید. به ۵۰۰ کلمه برسم می‌روم و قرص می‌خورم. سمت راست سرم دارد فلج می‌شود. اما لذت نوشتن پشت سر هم نمی‌رهاندم.

دیروز کتاب سبز پری تمام شد. چقدر این کتاب به سلیقه‌ی من می‌آمد. دلم می‌خواست این کتاب را در ۱۵ سالگی‌ام می‌خواندم. قسمت‌های عاشقانه‌اش عجیب نوجوان‌پسند بود. آدم دلش از آن جور عشق‌ها می‌خواست. از آن عشق‌های یواشکی راه دبیرستان که نه حرفی تویش هست نه اعتباری. راستش زمان ما کسی جرات نداشت از این غلط‎‌ها بکند. نه که کسی نمی‌کرد ما اهلش نبودیم. بعدها هم برای جواب دادن به خواستگار عارمان می‌شد چه برسد به محل دادن به پسر هم مسیر مدرسه. اینطور بودیم نمی‌دانم خوب بود یا بد. هر چند من تازگی عشق را بعد از ازدواج بسیار دوست داشتم و هنوز هم عشقمان چشم بد دور بعد از سیزده سال عین روز اول گل انداخته و شکوفان است. بفرما رسیدم به ۶۰۸ کلمه و نرفتم پی قرص. پس اصلن دیگر نمی‌روم. البته از برکات فکر کردن به امیر و یمن مبارک عشق است که درد از یادم می‌رود و گرنه که سرم به سمت دیوار کشیده می‌شود.

ساعت ۸:۴۷ شد. فکر می‌کنم با همین سرعت پیش بروم هزار کلمه را سی دقیقه‌ای پر می‌کنم. قبلن یک ساعت می‌شد. دم خودمان گرم. انگشت‌های مبارک‌مان تر و فرز شده. فکر کنم غلط املایی هم نداشته باشم. به برکت راست پر کار مغزم نیم‌فاصله را هم تحت هر شرایطی رعایت می‌کنم. پس احتمال غلط ویرایشی هم کم می‌شود. بفرما این هم کلمه ۷۱۰٫ دیگر چه بخواهم از خدا جز شفای عاجل درد سرم که عذاب می‌دهد. از اینها که بگذریم قرار بود این ماه فقط کتابهای توی سبد خرید ایران کتاب را بخرم. اما چه شد؟ دیشب سالینه چوب حراج زده بود به کتابهایش و من باز یک میلیون کتاب خریدم. حالا من مانده‌ام و کتاب‌های توی سبد ایران کتاب. یعنی نگران خرید کرم دور چشمم که تمام شده نیستم ولی دلواپس کتابهایی که نخریده ام چرا. خدا به جیب امیر برکت بدهد. زن کتابخوان هم مصیبتیست البته از زن قرتی باز کم خرج‌ترم. چه کنم همین است که هست. تازه یک دفتر پر کرده‌ام از کتاب‌هایی که باید بخرم و هنوز نوبتشان نشده. گاه به جا دادن بعدی این کتاب‌ها فکر می‌کنم به رد کردن بعضی از کتاب‌هایی که در دوران جاهلیت خریدم و اعتباری ندارند. این هم برای مدت کوتاهی جواب می‌دهد ولی دلم می‌خواهد کتاب‌ها را بردارم و ببرم توی هال و بچینم بالای تلویزیون. اصلا آن کنج پشت مبل راحتی‌ها هم جان می‌دهد برای قفسه و کتاب. آخ دلم ضعف می‌رود برای تصورش. فکر کن بنشینم روی مبل و روبه‌رویم پر از کتاب‌هایی باشد که خوانده‌ام و دوستشان دارم. ۹۰۰ کلمه نوشتم. به این فکر می‌کنم بر سر کتاب‌هایم چه می‌آید؟ تکلیفشان چیست؟ نگرانشانم. اگر علیرضا کتاب نخواند و دوستشان نداشته باشد و مثل بقیه اولاد ناخلف در فامیل چوب حراج و هدیه به کتاب‌ها بزند چه؟ آخ از کتاب‌های نازنین دایی. آخ از آن‌ها که وقف شد. آخ آخ آخ. کاش بود و این تندتند خواندن و نوشتنم را می‌دید. چقدر یک هو دلم برای نگاه مهربانش تنگ شد. عزیز دلم چه زود رفت. خوب اشکی نشوم. درست است که قلب‌قلبی می‌شوم برای همه ولی باید کمی هم دوام بیاورم.

اینتر می‌زنم و بحث را عوض می‌کنم تا غلبه‌ی احساسات مانع نوشتن نشود. ساعت ۸:۵۸ و هزار کلمه تمام شد. هنوز نیم ساعت از وقت نوشتنم باقیست. پس تندتند می‌نویسم. ببین خودم را هل نمی‌دهم ها. خودش سرریز کرده. آنقدر گرم شده‌ام که به مرحمت نوشتن سردرد هم شفا یافت و دیگر اثری از او نیست. خدا را شکر که به درک واصل شد.

یک نفس عمیق می‌کشم و باز می‌نویسم. مقاله‌ی هوش مصنوعی تایید شده. فقط کمی ویرایش لازم دارد. قرار شد از فضای علمی و آکادمیک خارجش کنیم و با شخصی سازی یک کار یونیک منتشر کنیم. چند واژه‌ی بیگانه به کار رفت. یونیک یعنی منحصر به فرد، یگانه، بی‌همتا. همین می‌شود که برای یک واژه این همه جایگزین هست اما چون در ذهن یک واژه‌ی کلیشه‌ای داریم همان را در گفتار و نوشتار به کار می‌بریم چون دم دست‌تر است. دیشب یک گفت‌گوی تلویزیونی می‌دیدیم. یکی از شرکت‌کنندگان که استاد دانشگاهی در آن‌ور آب بود با وجود اطلاعات بسیار مدام دنبال کلمه بود. ا ا ا می‌گفت. دلیلش به نظرم این بود که به غیر از مکالمات روزمره که به زبان غیر فارسی بود مطالعاتش هم بیشتر به زبان دیگر بود. در نتیجه با وجود آگاهی بی‌واژه مانده بود. این هم بلاییست برای خودش. این را بگذاریم کنار آنهایی که آنقدر نخوانده و یادنگرفته‌اند که هیچ ندارند که بگویند در نتیجه در طول سال‌ها هر بار که می‌بینیشان باز همان حرف‌های پیشین تکرار می‌شود. مثلن می‌تواند سالها در مورد شستن سبزی پیشنهاداتی ارائه بدهد. یا از نامگذاری فرزند فلانی ایراد بگیرد. همان‌ها که می‌پرسند کی ازدواج می‌کنی؟ کی بچه‌دار می‌شی؟ دومی چی شد؟ چرا ورزش نمی‌کنی؟ مامانت چقدر حقوق می‌گیره؟ سفر چقدر خرجتون شد؟ این دست پرسش‌ها به عقل جن هم نمی‌رسد ولی برای این از کتاب بی‌خبرها همیشه مورد سوال هست.

چند روز پیش که سخنرانی استاد «محمدجعفر محجوب» را می‌دیدم یک مصرع نظرم را جلب کرد: «کاندرین ملک چو طاووس به کارست مگس.» از شنیده مطمئن نبودم. با یک جستجو در گوگل عزیز متوجه شدم این مصرع از سروده‌های «سنایی» است و بیت کامل این است:

ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر

کاندرین ملک چو طاووس به کارست مگس

نوشتم و روی میز جلوی چشم گذاشتم. معنایش برایم روشن نبود. پس دست به مکاشفه زدم. از روی بیت چند بار نوشتم و متوجه شدم منظور این است که اگر فکر می‌کنی خیلی خوب و خوشگلی به کسی که ایراد و زشتی دارد به چشم بد و خواری نگاه نکن. در این دنیا مگس و طاووس هر دو به کاری آفریده شدند. این هم از مکاشفاتی که چون ناخودآگاه چشمم به شعر روی میز افتاد نوشتم. فقط به اندازه گرفتن خستگی بازوها دست از کیبورد برداشتم. ساعت ۹:۱۴ شده و من ۱۴۴۵ کلمه نوشتم.

در پانزده دقیقه پایانی هم می‌شود کمتر از ۶۰۰ کلمه نوشت و به دو هزار کلمه رسید. راستش همیشه فکر می‌کردم در یک ساعت هزار کلمه می‌نویسم ولی حالا به خودم امیدوار شدم. به قول بنده خدایی «ماشالاش باشه.»

قصه‌ی ماشالاش باشه هم جالب هست. خیلی سال پیش یک روز شلوغ در آرایشگاه نشسته بودم و منتظر نوبتم کلافه به بقیه نگاه می‌کردم. چند خانم اصفهانی با دختر بچه و دسته‌جمعی آمده بودند آرایش کنند و به عروسی بروند. یکیشان که اصلن چهره‌ی خوبی نداشت و از معمولی هم پایین‌تر بود با آن پوست تیره یک لباس سورمه‌ای مخمل پوشیده بود و اصرار داشت که سایه‌ی چشم‌ها هم همان قدر تیره شود. از او اصرار و از آرایشگر انکار زورش چربید و سورمه‌ای سیر پشت چشم‌ها و صورتی جیغ روی لب‌ها ترکیب بدتری ساخت. راستش کار آرایشگر را هم با اصرار بی‌جایش زیر سوال برد. جالب اینکه وقتی همسرش جلوی در آرایشگاه او را دید ذوق‌زده از دیدار نگار با لهجه‌ی اصفهانیش گفت: «وااااااای ماشالاش باشه.» این طرف چند نفر از حرص و حسادت گریبان چاک کردند و سر به بیابان گذاشته نعره‌زنان خشتک شوی بی‌ذوق بر سرش کشان مهریه به اجرا گذاشتند. خلاصه که ماشالام باشه.

وقت خوردن قرص دیگری رسیده و زنگ هشدار گوشی بر سر و سینه می‌کوبد و تعویق کارساز نیست. می‌ترسم انصراف بزنم و کلا فراموشش کنم. اما از اینجا جم نمی‌خورم. تا ۲۰۰۰ کلمه چیزی نمانده. هما تو می‌تونی. طاقت بیار. طاقت بیار چیه؟ من که راحت نشستم. درست صحبت کن. بله بالاخره ما هم واگویکی با خود داریم. شما چطور؟ یادش بخیر یک وقتی تندتند توی ماهواره می‌گفت: «این روزها همه تپش می‌بینند شما چطور؟» نامرد طوری حرف می‌زد انگار اگر تپش نبینی از تپش می‌افتی. راستی هنوز تپش هست؟ همان موقع‌ها هم توی خانه ما کسی اجازه نداشت تپش ببیند مگر وقتی پدر و مامان نبودند وگرنه با این جمله که: «این مزخرفات چیه میبینید و حیف وقت و چشماتون نیست مواجه می‌شدیم.» بله روزگاری بود که طفلکی ها زورشان می‌چربید.

حالا اگر می‌توانند گوشی از دستمان بگیرند. البته خودم هم در مقام مادریت کم از این حرف‌ها نمی‌زنم. بین خودمان بماند این غر زدن‌ها خیلی می‌چسبد. اصلا یک جور والدتراپیست. به جان خودم گاه برای تخلیه روانی از این جملات استفاده می‌کنم و کلافه شدن علیرضا برایم خنده‌دار است. شاید اگر یکی دوبار بی‌محلم کند زودتر درمان شوم.

۱۸۳۳ کلمه نوشتم. ساعت هم ۹:۲۸ شد. دو دقیقه دویست کلمه چطوره؟ خیلی هم عالی یعنی از پس این دویست تا برنمیام. تند می نویسم. با غلط. ببینم کی حریفه من یا ساعت؟ بفرما اصلن هم از رو نمی رم. دارم شکسته می نویسم. بابا بازیه دیگه. روانشناسم میگه باید تاب آوری رو یاد بگیری یعنی از کارهایی که بقیه خجالت می کشن استفاده کنی تا به هدف برسی. مثلن اگه دزد کیفت رو زد داد بیداد کنی و خیابون رو روی سرت بگذاری تا کسی کمکت کنه نه که بگی وای خجالت کشیدم کسی صدام رو بشنوه. صدای زنگ گوشی رو مخه. نمی تونم قطعش کنم. دارم می نویسم. ۹:۳۱ و ۱۹۴۱ ایراد نداره فقط شصت تا مونده. زنگ می زنه. حالا قطع شد. دیگه چیزی نمونده. من از پسش برمیام. این هم اتفاق جالبی بود. باید یک کم در مورد کتاب سبز پری هم بنویسم. شاید بعدا بشه یک مقاله مفصل در مورد پرویز دوایی هم بنویسم. حالا احتمالن به یک معرفی اینستاگرامی اکتفا می کنم. بفرما ۲۰۰۰ کلمه و تمام.

……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۲۴

بازی نوشتن با اصطلاحات عامیانه

 

  • فرهنگ فارسی عامیانه را ورق می‌زنم. می‌رسم به «استخوان مرده توی سفره کسی انداختن». معنایش می‌شود برای کسی رخوت مرگ و ناامیدی خواستن. پیشتر این اصطلاح را نشنیده‌ام. شاهد جمله هم طبق معمول جمله‌ای از کتاب «آل احمد» است. صرف نظر از اینکه جلال چطور این همه اصطلاح کوچه و بازاری را یک‌جا می‌دانسته و تندتند در نوشته‌هایش جا داده، با خواندن این جمله یاد سفره‌های این روزهایی می‌افتم که انگار همه پر از استخوان مرده شده. سفره‌هایی که انگار برای دور هم جمع شدن خانواده هم زوری ندارند و دیگر هیاهوی گذشته پای سفره‌ها نیست. شاید دنیایمان پر از جادو و جمبل شده. شاید کسی، جایی، آهی کشیده و راهی پیش پایمان نیست جز تحمل تماشای استخوان مرده توی سفره‌هامان. شده‌ایم دوپاره استخوان که از شگفتی رنجوری، اسفناج روی کله‌هامان سبز شده. ایکبیری‌های بدادایی هستیم که میان بدبیاری و بدبختی در کش و واکشیم. خر آورده‌ایم باقالی بار کنیم اما با این زندگی خوردی کردی که داریم باقالی هم گران است. باید در این هیر و ویر فکری به حال هیچ و پوچ توی دست‌هامان کنیم بلکه از این نداری جستیم و هلهله‌ای سر دادیم.

 

  • پایان سبز پری:
نمی‌دانم هنوز تا کی است.
یاد نگاهت مثل غباری در باد دارد از لای انگشت‌هایم فرومی‌ریزد و می‌گریزدو به باد می‌رود.
آفتاب هر روز از نو آفریده می‌شود.
هنوز ایمان امروز من است.
با تو به وساطت باران احساس خویشاوندی می‌کنم.
باران شهر را نازک و غیرواقعی می‌کرد.
دلم پیش پایت گسترده می‌شد.
آه بین لب‌هایم آب شد.

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۲۳

نرم مثل…

 

  • چشم‌هایم را از سفر پس گرفتم. بعد از دو روز توانستم عین آدم ببینم و بنویسم و ذوق کنم. کیفور از بازگشت به خانه و حظ بردن از جمله‌ی «هیچ جا خونه‌ی خود آدم نمیشه» دلم هوای نرم بابلسر را می‌خواهد. بابلسر تنها شهری بود که دلم می‌خواست بغلش کنم و صورتم را روی طرف نرمالویش بمالم. کتاب «بولوار دلهای شکسته» پرویز دوائی را همراه برده بودم که بخوانم و با آن چشم اشک‌ریز و بی‌نگاه، تنها کنج چمدان ماند و فقط چند صفحه همان اول صبح جمعه به خواندنش رسیدم؛ چقدر پرویز دوائی به بابلسر می‌آمد. دلم می‌خواست کتاب را بردارم بروم بنشینم روی صندلی‌های کنار رودخانه زیر سایه مرغان دریایی و کنار هولوپ‌هولوپ آب‌بازی کایاک‌سواران پرویز دوایی به جانم بریزم.

هرچند همان صبح شنبه و پیاده‌روی صبحگاهی کنار دریا غصه‌ی بی‌نوایی چشم‌ها و سردردهای پس از آن را شست؛ اما هوس کتاب خواندن لب آن ساحل را سوغات با خودم آوردم. باشد یادم بماند در سفر دیگر کور نشوم.

 

  • در سفر به «آیدا سیدحسینی» زیاد فکر می‌کردم؛ دوست نویسنده‌ی راه دوری که عطای تهران را به سکونت در روستاهای فومن بخشیده و تندتند رشد می‌کند. خودم با چشم‌های تارم که نه با حواسم آنجا تمایل به ترقی را می‌دیدم. اصلن شمال با آن هوای مخملینش چنان مستی به خونت می‌ریزد که عاشقِ هستی و زندگی شوی.

 

………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۲۰_۱۱_۱۴۰۲

چشم‌هایم

 

  • امروز تمام صبح چشم‌هایم‌‌ بارید. به پهنای صورت بی‌دلیل اشک ریختم و هیچ ندیدم. چشمانم نای گشودن نداشت. در سفر یاریم نکرد. دریا را شنیدم. بابلسر را لمس کردم. هوای نرمش را روی صورتم کشیدم. پاهایم با تماشای شن ساحل ذوق‌زده شد و …

 

دیگر چشم‌هایم برای تماشای صفحه گوشی همراهم نیست. 

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۱۹

سفر

 

  • دورم از تو

به اندازه‌ی طلوعی تا غروبی

 

  • برای اولین بار پس از مدت‌ها بی لپ‌تاپ سفر کردم. باید از میزان اشتیاقم به نوشتن مطمئن شوم.

 

  • همه خوابند. من می‌نویسم.

………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۱۸

عیش و عشرت نویسنده

 

  • زیاد می‌نویسم. کم منتشر می‌کنم.

 

  • هوای پس از داستانم هنوز عالیست. منظورم حال دلم پس از نوشتن داستان در چند روز گذشته است. از لذت عیش داستان‌نویسی سرمستم. آنقدر خوب که تمام نیازهایم ارضا شده و انگار روحم بابت این نوشتار سیراب است. نشئه‌ی نوشتنم؛ به قدری که دنیا را جور دیگر نمی‌خواهم.

 

  • شعر امشب از «عباس صفاری» خستگی از تنم در کرد:

 

در آغاز کلمه بود

زمین تهی بود و بایر

و آسمان کلمه بود

 

جان

در هیئت کلمه‌ای

در رگ‌های جهان جاری شد

ذهن

اسیر زندان استخوانی جمجمه‌ها

و کلمات 

کبوترانی نامه‌بر

از زندانی به زندانی دیگر

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۱۷

 

دوباره سبز پری

 

 

  • تفضل هوای ابری و گرفته بر سر شهر نازل شده.

 

  • آدم با طلوع مه بود که در روزگار جاری می‌شد.

 

  • دودها فضا را برکت می‌دادند.

 

  • بیدمشک خواب

 

  • رسوب پیری بر رخت‌هایم نشست.

 

  • از «ها»ی دهانت شیشه را رنگین کردی.

 

  • دامن رنگین تو شفاعت رخت سیاه عزای من بود.

 

  • چشمم ترا از دیوارهای شکسته التماس می‌کرد.

 

  • روزی که خلعت نگاهش بر دوشم افتاد.

 

  • در آبشار نگاه او شسته شدم.

 

  • نگاهش بر وجودم باریده بود.

 

  • کسی باور نداشت که در راه باران کسی قلب خود را بر دیوار حک کرده است.

 

  • مرا خیابان خواب کرده بود.

 

  • شفقت باران بر سرم بود.دست در دست نگاهش به راه تنهایم می‌روم.

 

  • به سوی قبله باران می‌روم.

 

  • نهال‌های باران در اطرافم روئیده‌اند.

 

  • تب باران دارم.

 

  • هول زندگی داشتم.

 

  • باران بر روزگارم می‌بارید.

 

  • سبزه‌پوش و درخت‌پوش

 

  • حساب زندگی این لحظات را نباید به کسی پس بدهی.

……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۱۶

ایستایی

 

  • روزهایی که پرمشغله‌ام ساعت فرز می‌شود.

 

  • قرار بود ساعت ده راه بیفتم. تازه ساعت ده سرم از کامپیوتر برگشت به سمت ساعت. تندتند لباس پوشیدم. سه بار آهنگ «منم یه یاری دارم» شهره را گوش دادم. پریدم توی ماشین. باید یاد بگیرم اندازه ی در چقدر بالا برود تا بدون خراب شدن سقف ماشین بتوانم از زیرش رد شوم اینجوری کمتر توی کوچه منتظر بسته شدن کرکره می‌مانم. امروز کمی صدای کرج کورج سقف و کرکره را شنیدم. کاش امیر این نوشته را نخواند.

 

  • توی مسیر هم حواسم به این بود که اول برای خرید نان ساندویچ بروم و اشتباهی به سمت قصابی نپیچم چون نان گرد زود تمام می‌شود. جلوی در نانوایی نزدیک بود موتوری توی در ماشین برود بس که حواسم به باز و بسته شدن در نیست. انگار تمام دنیا توی سرم چرخ می‌زنند وقت رانندگی.

 

  • این روزها دنیای اطرافم به شکل عجیبی ایستاست. اگر علیرضا نبود احتمالن غرق می‌شدم. تنها کسی که از سکون خارجم می‌کند خودش است با آن قامت لاغر و ریز‌میزه‌اش مدام خودش را در آغوشم رها می‌کند و مرا به یاد زندگی می‌اندازد. البته امیر هم بی‌تاثیر نیست. با بوسه و نوازشش مرا در مدار عاشقی نگه می‌دارد.

 

  • قصاب با خنده و شوخی می‌خواند «برنج برنج برنجونه» و دنده‌ی گوسفند را به کنج مغازه روی باقی دنده‌ها پرت کرد؛ دنده‌هایی که تا امروز صبح با هر نفس بالا و پایین می‌شدند حالا اینگونه زیر دست قصاب نرم شده بودند.

 

  • مقاله‌ی «فارسی زبانی عقیم» از محمدرضا باطنی را خواندم. برداشتم را در کانال تلگرام منتشر کردم. 

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۱۵

یخبندان

 

  • امروز مدرسه دو ساعت دیرتر باز می‌شد پس صبح دیر به خانه‌مان رسید، اما نه برای من. صبح من تعطیل و غیرتعطیل ندارد. خورشید بی‌جان روی دیوار همسایه دست و پا می‌زد تا صبح را بالا بکشد. من با دیدنش یخ زدم. یاد سکون در جمله‌ی بی‌فعل افتادم. 

 

یخبندان

خورشید، بی‌آوا
صبح، یلدا
زمین، یخبندان
ابر، زهر
آسمان، زمهریر
روز، زکام
فکر، افسرده
چشم، منجمد
نگاه، زیرصفر
سر، در گریبان
دست، ناتوان
دهان، مسموم
پا، پویای سکون
خون، سرد
هوا، زم
آرام، هیچ
امید، گم
شب، قطب
دل، ویران
زمین، یخبندان.

 

  • این جمله را در وبینار اهل نوشتن یاد گرفتم: «اگه دو روزه مسواک نزدی یا کتاب نخوندی، دهنت رو باز نکن

 

  • کتاب یادداشت‌های یک کتاب‌باز از احمد راسخی لنگرودی را در ایران کتاب جستجو کردم، نبود. منتظر می‌مانم. چشم به راهی برای کتاب این روزها شیرین‌ترین بخش زندگی‌ام شده.

 

  • دوستی کتاب «زمان دست دوم» نوشته‌ی «سوتلانا الکسیویچ»  نشر چشمه را پیشنهاد داد. کمی گران بود. صبر می‌کنم. باز هم مراقبه با نام کتاب. البته بعید می‌دانم طاقت بیاورم و نخرم. همه پولم این روزها خرج کتاب می‌شود. 

 

  • من غرق کتاب‌ها بهتر نفس می‌کشم. 

 

 

 

 

 

عکس از میز کار این روزهای من برای یادگاری.

………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۱۴

جغرافیای نوسنده

 

  • هرگز گمان نمی‌کردم روزی عاشق «اراک» شوم. از کودکی بیشتر روزهای تعطیل و آخر هفته‌مان در اراک سپری شد. چرا؟ چون خاله خانم‌ها ساکن اراک بودند. پس اراک و خیابان‌هایش را خوب می‌شناسم. جالب‌تر اینکه در بیمارستان اراک به دنیا آمده‌ام. اما تا همین امروز صبح اراک را فقط به خاطر خاله و خانواده می‌خواستم نه بیشتر. امروز چه شد؟ کتاب «دست‌های من در همین نزدیکی است» را خواندم. «رضا مهدوی هَزاوه» طوری در کوچه پس کوچه‌های اراک با واژه‌ها نرد عشق باخته که محال است هوس دیدن شبلی روی سقف بازار و قدم زدن با مولانا در سه‌راه ارامنه به سر مخاطب نزند.

امروز بار دیگر به قدرت قلم نویسنده برای شناسایی سرزمینی ناشناخته پی بردم. امروز دانستم برای یک نویسنده جغرافیا بیش از علم مکان و انسان است. جغرافیا برای نویسنده باید دست‌مایه‌ای برای آگاهی و ابزار کار باشد. 

 

:رضا مهدوی هزاوه معتقد است

جهان چون خمیر در دست نویسنده است. سیال و بی‌شکل. و نویسنده قادر است هر چیزی را به چیز دیگری پیوند دهد. جهان مثل یک تابلوی گمشده است. قطعه پازل‌ها هر کدام در گوشه‌ای افتاده‌اند و نویسنده باید بتواند هر قطعه‌ای را در جای خود بگذارد و هر لحظه می‌توان با جابه‌جایی این قطعه پازل‌ها، کولاژ متفاوت و متنوعی را ایجاد کند. ن 

………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۱۳

کارگاه بیست و چهار تمرین نوشتن

 

  • مروج نوشتن بودن مهم‌تر از مروج خواندن بودن است. 
  • ترانه زبان شعر را بین عموم مردم می‌آورد.

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۱۲

کارواژه

 

  • از روی فعل‌های «فرهنگ واژه‌شناسی فارسی» رونویسی می‌کنم. این افعال (کارواژه) جالب بودند:

 

اوباشتن (انباشتن؛ آکندن؛ پر کردن. افکندن)

بسودن (دست مالیدن؛ لمس کردن)

بیختن (چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله‌اش باقی بماند؛ چیزی را غربال کردن؛ چیزی را از موبیز رد کردن.)

پوییدن (دویدن، به شتاب رفتن)

تافتن (افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش)

توفیدن (غریدن؛ دادوفریاد کردن، جنبیدن)

خَستن (آزردن، زخمی شدن)

رندیدن (رنده کردن؛ رنده زدن، تراشیدن؛ تراشیدن چوب یا چیز دیگر برای صاف و هموار کردن آن.)

سپوختن (چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن؛ سپوزیدن؛ فروکردن؛ خلانیدن) 

سگالیدن (اندیشیدن)

سودن (دست مالیدن به چیزی)

شکیفتن (آرام و قرار ‌گرفتن؛ شکیبیدن؛ صبر کردن)

کفتن (شکافتن، ترکیدن)

کفیدن (شکافتن، کفتن)

گرازیدن (با ناز و تکّبر راه رفتن؛ خرامیدن)

لُندیدن (با خود سخن گفتن از روی خشم و اوقات‌تلخی؛ لندلند کردن؛ غرغر کردن)

مولیدن (درنگ کردن؛ دیر کردن؛ دیر ماندن)

موییدن (گریه و زاری کردن)

یارِستن (از عهده برآمدن؛ توانستن؛ یارایی داشتن)

یازیدن (دراز و کشیده شدن)

………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۱۱

حرکت کلمات

  • دیروز مقاله‌ی حرکت کلمات تمام نمی‌شد. سه بار پایان‌بندی را نوشتم نتیجه نگرفتم. صبح مقاله را رها کردم و اجازه دادم کمی نفس بکشد. عصر برگشتم. اینبار آنچه به عنوان پایان‌بندی نوشته بودم تبدیل به دو بند خوب در مقاله شد. جستارم جان گرفت. برای پایان‌بندی چند مقاله از میترا جاجرمی خواندم تا الهام بگیرم. اینطوری راحت‌تر به کارها می‌رسم. از نتیجه‌ی مقاله راضی بودم. مقاله را در سایت مربوط به حرکت کلمات هوا کردم.

 

  • قرار پیاده‌روی داشتیم. آسمان خاکستری را برای بیرون رفتن دوست نداشتم. دلم خورشید پررنگ می‌خواست. کم‌کم که راه افتادیم آسمان آبی شد. خورشید تابید. نم‌نم بارانی هم به سر و صورتمان بارید. ۲ساعت تمام راه رفتیم. خیابان‌های دوست‌داشتنی را پیمودیم و حرف زدیم. تازه دیروز فهمیدم چقدر با هم وجه مشترک داریم. «زهرا» را به خاطر همین نزدیکی افکار دوست دارم. تجربه‌ی زیسته‌ی مشترک داریم و همین ما را به دوستی بیشتر فرامی‌خواند. 

………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..

۱۴۰۲-۱۱-۱۰

واژه

 

  • امروز صبح این چند بیت از یدالله رویایی دلچسب شد.

 

نفس باد صبا مشک‌فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

اسب تقدیر بتازد به گذرگاه نشاط

بر سرلاشه‌ی غم شیهه زنان خواهد شد.

 

پای اندوه به زنجیر سرور افتد باز

آرزو بر رخ امید زند بوسه‌ی ناز

رنج ناداری و ناکامی از دل برود

پر کند شط فراوانی، دریای نیاز

 

دست غم تکیه‌گه چانه‌ی پندار، مدار

اشک حسرت به شکنج لب تبدار، مبار

مشت افسوس مزن بر سر زانوی دریغ

پنجه در موی مکن، سر ز گریبان بردار.

 

می‌رمد باز غریو تو ز صندوق دهان

می‌رسد باز خروش تو به پژواک زمان

باز میدان بزرگ از من و تو موج زند،

باز در جنگل انبوه بپیچد طوفان

 

باز در آخر شب رهگذر مست، به کوی،

غزل رستگی آواز دهد از هر سوی

باز می‌آید، می‌رقصد، می‌خواند گرم

سرنوشت آتش‌گون، خندان لب، رویاروی

 

آن زمان کز لب تو رنگ ستم بگریزد

برف شادی ز فلک زهره به بامم ریزد

آنقدر پای بکوبیم، بکوبیم به شوق

تا که حافظ ز لحد رقص‌کنان برخیزد

 

  • با قلمه زدن کلمه، جمله به بار می‌نشیند.

……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۰۹

سبز پری

 

  • جملات و عباراتی از کتاب «سبز پری» که دوستشان دارم:

 

 

 

دنبال قاصدک نگاهش می‌گردم در هوا.

دستم هوای موهایش را با یک فاصله‌ امن و احترام نوازش می‌کند.

زبانش مثل زبان بچه گربه صورت آب‌نبات را نوازش می‌دهد.

روحم بارانی است.

تسلط مستانه‌ای

سامان ناگزیر

اتاق انگشتانه‎‌ای

آخِ رنگ آبی را درآورده بود.

یک چیزی مربوط به سپاس از زنده ماندن در چنین روزی توی صورتش آمده بود.

سخای آفتاب

آبستن جشنی، معجزه‌ای بودم.

نشاط برف داشتم.

حکومتی دیگر بین دیوارهای تنم جریان داشت.

زمین جدی نبود.

از برگ‌ها کمی رنگ می‌گرفتم.

شب متین و سیاهپوش و مهربان می‌رسید.

شب بر سر دست می‌رسید.

زیر ملافه‌ی نور بی‌قدم جاری بودم.

عطر اقاقی از کلمات برمیخاست.

اتاقم تا کمر در تاریکی نشسته.

پاورچین قدم به خواب گذاشتم.

خواب تو آمد پرپرزنان کنار گوشم نشست.

عاقبتم را بخشوده بودم.

نی‌نی چشم‌هایت.

 

عاشق این کتاب شدم. شاید هدف نویسنده همین بوده از عشق گفتن و خواننده را هوایی کردن.

……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………

۱۴۰۲-۱۱-۰۸

پیری با متانت

 

  • وقتی نکته‌ی تازه‌ای یاد می‌گیرم احتیاج به هوای تازه دارم. شاید به همین دلیل باشد که اتاق‌های بدون پنجره را دوست ندارم. چون مانع یادگیری می‌شود.

 

  • «بسیاری از انسان‌ها موفق نمی‌شوند با متانت پیر شوند.» 

 

این جمله را در کتاب «نوشتن خلاق» دیدم. چقدر دلم خواست یک پیرزن موفق باشم. پیرزن متین باسواد و کتاب‌خوانده‌ای که  حرف‌هایش قند و عسل است و کام را شیرین می‌کند. از آن پیرزن‌هایی که آدم را به زندگی و عمر طولانی و پیری امیدوار می‌کنند. دلم پیری با متانت می‌خواهد. 

 

  • در مورد «سروش حبیبی» می‌خوانم. ترجمه‌ی «آناکارنینا»یش را خیلی دوست داشتم. سرشار از «واژه‌سازی»‌هایی بود که نشان از چیره‌دستی مترجم داشت.

متوجه شدم سروش حبیبی در ۴۶ سالگی شروع به آموختن زبان روسی کرده و تازه پس از سه سال سراغ ترجمه‌ی ادبیات روسی رفته.

افسوس چه بسیارند کسانی که در سنین بسیار پایین‌تر از این پرونده‌ی زندگی را می‌بندند و به انتظار سالخوردگی سال‌ها را خردخرد می‌گذرانند.

اگر سروش حبیبی روسی نمی‌آموخت چه بر سر ادبیات می‌رفت؟

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۰۷

سبز پری

 

  • کتاب «سبزپری» «پرویز دوائی» را می‌خوانم. چه قلم صافی دارد نویسنده. انگار قلم دست گرفته و یک نفس نوشته. انگار روی ابرها نشسته و تندتند نوشته.

همیشه بعد از خواندن داستان‌های فارسی شگفت‌زده می‌شوم. چطور دیگران می‌گویند ما اصلن کتاب ایرانی نمی‌خونیم؟ باورم نمی‌شود این همه شگفتی را کنار می‌گذارند.

جالب‌تر اینکه داستان‌های فارسی را بیشتر دوست دارم. انگار بهتر می‌فهممشان. خواندنشان شیرین‌کامم می‌کند. نه که داستان‌های دیگر را دوست نداشته باشم ها. نه. ولی فارسی چیز دیگریست. قند است عسل است. البته شاید اگر ادبیات دیگر ملل را با زبان اصلی و نه ترجمه بخوانم همین شیرینی به جانم بنشیند. ولی حالا که دست به ترجمه باید پیش بروم فکر می‌کنم همین لذت از ادبیات وطنی  گواراترم باشد.

 

 

  • چقدر توی نوشته‌ها از کلمه‌ی انگار استفاده می‌کنم. چرا هم معنی کم دارم برای انگار؟

می توان نوشت :

پنداری

خیال کن

  گو اینکه

گویا

گویی

شاید

به گمانم

احتمالا

لابد

علی‌الظاهر

بالفرض

الکی

 

 

  • «کلمه‌ای که از صافی آگاهی شما بتراود به شما امکان می‌دهد تا از هیچ، چیزی خلق کنید.»

 

ترجمه‌ی کتاب «نوشتن خلاق» به نظرم خوب نیست. معنای خیلی از جملات گنگ هستند. انگار کسی با کلمات سر ناسازگاری داشته و نخواسته راست و درست ترجمه کند. اصلا شاید کسی هم برای ترجمه آگاهانه عمل کرده و به خیال اینکه خواننده‌های این کتاب نویسنده و باسواد هستند کمی دشواری به کار برده و مثلا سطح کتاب را دست بالا کرفته. ایرادش چیست؟ هیچی فقط من این جمله‌ی بالا را درست نمی فهمم.

کلمه‌ای که از صافی آگاهی شما بگذرد یعنی باید نسبت به واژه و معنایش آگاه شوی. درکش کنی. حتی گاهی در نوشته‌ها به بازی بگیریش و سعی کنی بارها از آن استفاده کنی تا جایگاه خودش را پیدا کند. بعد که خوب باهاش رفیق شدی و خوب شناختیش می‌توانی جایی ازش بهره ببری که کسی باهاش کاری نکرده و تو می توانی به اوج ببریش.

یعنی چی نوشتم ها.

(کاش همه‌ی جمله‌ها رو همین جوری بکوبم و از نو بنویسم تا بفهممشون.)

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….

۱۴۰۲-۱۱-۰۷

به توصیه‌ی استاد کلانتری یادداشت‌های روزنوشت را اینجا می‌نویسم. به قول خودش کسی اینجا به نوشته‌هایم محل گربه هم نمی‌گذارد و با خیال راحت همه چیز می‌شود نوشت. 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *