۱۴۰۲-۱۲-۲۲
مسافرنامه
علیرضا لباس پوشیده روی صندلی روبهرو مینشیند. مسافرنامهی «مسکوب» میخوانم. میپرسم: «بلند بخونم؟» میگوید: «جالبه؟» میگویم: «خیلی.» پای وعظم مینشیند.
از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبحها تاریک است. دو تا زن به ساعتهایشان نگاه میکردند و میدویدند. در تلاش معاش! کبوتر سحرخیز و کامروائی دستپاچه و سمج به چیزی شبیه رودهی مرغ نک میزند. صبحانه در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدمها زیر چتر مثل لاکپشتهای پا دراز و قارچهای ساقهبلند بودند.
-یه سوال
-بگو
-چرا آدما مثه لاکپشت بودن؟
-زیر چتر بودن.
-چتر لاکشون بود؟
-آره.
با صدای بوق سرویس به خود میآییم. تا برسیم پایین ماشین رفته. زنگ میزنم به راننده و خواهش میکنم برگردد. غر میزند: «خانم میدونی چقدر دم در وایساده بودم؟» و میآید.
مسافرنامه روی پشتی مبل باز مانده. بین ناهار و نوشتن، نوشتن پیروز میشود. تندتند مینویسم باید با پدر به بیمارستان بروم. دیر میرسم. هنوز مسافرنامه روی مبل باز است. مامان و پدر زودتر رفتهاند. خودم را به بیمارستان میرسانم. پدر میگوید: «شما چرا به زحمت افتادید؟» توی دلم قربان ادبش میروم. و البته یواشکی قربان صدقهی تن نحیفی که پیش چشمم مقاومت میکند. عزیزتر از آن است که در قلبم مهرش بگنجد.
قبلا از پدر شنیده بودم: «هر چی سن آدم بالاتر بره، بیشتر به پدر و مادر نیاز داره.» آن روزها نفهمیدم. این روزها میفهمم. این روزها که مامان و پدر با قرص و آمپول و آزمایش کلنجار میروند و پیش چشمم آب میشوند بند بودن دلم بهشان را خوب میفهمم.
ظهر که میرسم خانه هنوز مسافرنامه روی مبل باز است؛ تا بعد از ناهار که علیرضا برود پی بازی و من دستی برسانم به دست مسکوب و دل بدهم به سفرنامهاش.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۲۱
هوا
- این روزها انگار توی هوا زندگی میکنم. بند نیستم روی زمین. همهچیز اینجا به شکلی مبهم ناشناخته است. در تلاشم برای درک بهتر دنیایم. گاه گم میشوم، گاه مییابم. گاه چیزی کم میشود، گاه بیشمار دارم. در هیاهویی بیصدا پنهان از همه، غرق میشوم؛ گاه تا ته فرومیروم و سنگی، تختهای، مرا هل میدهد روی زندگی. خیس میشوم از بارانی که نیست، نوری از ناکجا چشمم را میزند و من همینطور هذیان مینویسم. تندتند.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۲-۱۲-۱۹
دوباره نوشتن
- از اوضاع نوشتن این چند روز راضی نبودم. صبح تمرین آزادنویسی آنطور که میخواستم پیش نرفت. کتاب دعوت به نوشتن «دوریس دوریه» را برداشتم و توی تخت شروع به خواندن کردن. کمکم خاطراتی زنده شد که نمیتوانستم ننویسم. دیر شده بود باید ناهار را آماده میکردم؛ تندتند به ماهی آب نارنج زدم و سبزی پلو را روی برنج ریختم و مشغول نوشتن شدم. ۶۵۰ کلمه بیوقفه از ناکجای ذهنم بیرون آمد؛ خاطراتی که اصلا نمیدانستم هستند یا به کار میآیند حالا یک متن شده که با کمی ویرایش قابل انتشار هم هست.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۱۵
درخت
- روز درختکاریست. یک متن مفصل نوشتم و فرستادم، باشد که کسی با شنیدنش نهالی بکارد و بعدها دیگری تیشه به دست از جا برنکندش.
برنکندن؟
نمیدانم اصلا چنین مصدری در فارسی هست یا من موجود کردم؟ بد هم نیست. از جای برکندن… شاید قبلا شنیده باشم.
بله با یک بررسی ساده در «واژهدان» مشخص شد که زبان فارسی به من و کشفیاتم نیازمند نیست و این مصدر سالیان سال پیش به دست ناصرخسرو و مولوی و جناب اوحدی و ملکالشعرای بهار و بسیاری دیگر از قدما متبرک شده و این بنده از همان سبقهی شنیداری به چنین واژهای رسیدهام.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۲-۱۲-۱۴
نجف دریابندری
- تندتند آماده میشدم؛ کم مانده بود تا رسیدن اسنپ؛ چشمم توی اینستاگرام به توصیهی شاهین نازنین افتاد، نوشته بود: داغ و تنوری، دانلود کنید. دانلود کردم و رسیدم به حلوای انگشتپیچ. باران به سقف ماشین میخورد و من غرق در مقدمهی سیروس علینژاد در مورد «نجف دریابندری» بودم. هرگز اینقدر به نجف دریابندری نزدیک نشده بودم. مقدمه را توی اسنپ خواندم و در مطب تا نوبتم شود ۴۰ صفحهی دیگر هم خواندم. تازه فهمیدم چرا نام نجف دریابندری چنین بر سرزبانهاست و تنها چنین فرد ممتازی میتواند سرآمد دیگران باشد.
- چه خوب که کسی همت کرده و گفتگویی را انجام داده و حالا به چاپ رسانده؛ تازه به ارزش مصاحبه پی میبرم.
- چه حیف که شخصیت مهمی چون نجف دریابندری با آن توانمندی ذهنی در پایان عمر گرفتار فراموشی میشود. باید در این مورد بیشتر فکر کنم.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۱۳
من یا گنجشک
خسته از ویرایش جستاری نو، پتو روی دوش کشیدم و به تراس بارانی پناه بردم. قرار دیدار من و باران به خوبی پیش میرفت؛ در هوایش نفس تازه میکردم و خیال میگستراندم.
گنجشکها زیر بوتهگلها پی دانهای و خرده نانی پر میزدند و روی شاخهی درخت آلبالو از دانهی برچیده لذت میبردند.
گنجشکها از کجا میدانند کجا باید فرود بیایند؟
آیا از استحکام شاخهی زیرینشان مطمئنند؟
چطور در آسمان تاب تحمل شاخه را میسنجند؟
نه، پرنده نیازمندِ سنجشِ توانِ شاخهیِ زیرِ پایش نیست؛ او نیروی پرواز را باور کرده؛ میداند در برابر کاستی شاخه، دو بال گریزپا دارد.
من از خودم میپرسم:
چطور به زمین زیر پا ایمان داری؟
تو با کدام بال خواهی گریخت؟
چقدر از گنجشک کوچکتری؟
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
۱۴۰۲-۱۲-۱۲
داخلی. شب. توی خانه تنها
- به خودم قبولاندهام که شب هم میتوانم تنهایی توی خانه بخوابم؛ خانهای که دو پلاک از راست و دو پلاک از چپ همسایه ندارد. دیشب قبل از خواب تمام درها را قفل کردم و به امیر گفتم هر وقت رسید زنگ بزند تا بروم و درها را باز کنم؛ راستش اصلا چنین شهامتی نداشتم که نیمه شب در را باز کنم و از راه پله پایین بروم و دستگیرهی پشتدری آهنی را کنار بکشم و منتظر پیدا شدن امیر آنسوی در باشم. هزار بار با خودم این صحنه را دوره کردم و تنها به امید دیرتر رسیدن امیر آرام شدم؛ هر چند اگر نیمه شب میرسید راحت میتوانستم بخوابم. هر چه بود دو راهی بدی بود.
ماموریت بعدی حضورم کنار علیرضا به عنوان یک مادر قوی و محکم بود. او به من تکیه داشت و عین خیالش هم نبود که من با چه ترسی کشتییارم. آسوده نزدیکم شد: «مامان میشه تو اتاق شما بخوابم؟» خبر نداشت من به او محتاجترم تا او به من.
کنارم خوابید و من تا صبح یا نخوابیدم یا خوابیدم و کابوس دیدم. یکبار صدای پای آقا دزده را درست تا بالای سرم تعقیب کردم و به پهلو چرخیدم که مثلا از گوشهی چشم ببینم راست است یا دروغ. یکبار هم چند زن توی خانه دیدم و مدام از خودم پرسیدم چطور این چند نفر وارد شدهاند و هر چه فکر میکردم هیچ راه ورودی به خانه باز نبود. در نهایت با آنها دوست شدم و تعارف ناهار کردم. بعد گفتم برای ناهار سبزی خورشتی ندارم و زنگ میزنم که بفرستند و به جای سبزی فروشی زنگ میزدم ۱۱۰ و مثل تماسهای توی اینستاگرام میگفتم که مهمان دارم و سفارش سبزی خورشتی می دادم؛ پلیس آن طرف خط متوجه موقعیت میشد و آدرس میگرفت؛ فقط مانده بودم چطور بگویم پسرم هست و بابت او نگرانم و بدتر اینکه توی خواب هم خداخدا میکردم که پلیس آن طرف خط همانی نباشد که به خاطر عروسی همسایه توی کوچه زیربار نرفت کسی را برای خاموش کردن صدای عروسی بفرستد و گوشی را قطع کرد.
کابوس بعدی هم نیاز به فرار داشت از کی و چی را یادم نیست؛ باید فرار می کردیم و فهمیدم توی خانهای که خاله تازه خریده یک راه مخفی به خانهی همسایه هست و چه خانههایی در خواب دیدم و چقدر به سطح زندگیشان غبطه که نه حسادت کردم و آخر سر هم وسط اراک درِ حیاط پشتی رو به دریا باز شد. نصفه شب توی ساحل بودیم.
بالاخره هوا روشن شد و گوشی زنگ خورد و امیر رسید و کابوسها یکجا ریخت. اما من برای تنها توی خانه خوابیدن باز با خودم کلنجار خواهم رفت.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۱۱
چشمهایم
- حال روزهایم خوب و حال چشمهایم بد است.
- امروز دلتنگ کتاب بودم، کمی تمنا از چشمها سبب شد دو داستان از «سنگ و آفتاب» بخوانم. راستش چنگی به دلم نزده این کتاب. نمیدانم چرا احساس کردم نویسنده در انتشار عجله کرده و باید کمی صبر میکرد؛ شاید باید داستان خوب جا میافتاد. اغلب داستانها پایانبندی قابل پیشبینی داشتند و اصلا ضربهی نهایی در کار نبود.
- تا از چشم بینصیب نشدهام بروم پی کارم.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۲-۱۲-۱۰
چشمهایم
- دوباره توی چشمهای من خبری شده. پلکم ورم کرده و بد شکل.
- یک «آفرین» از شاهین کلانتری بابت مقالهی جدیدم، روزم را ساخت.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۲-۱۲-۹
بولوار دلهای شکسته
- جملات و عباراتی از «بولوار دلهای شکسته» که دوست داشتم:
کلمات و ارقام به عطر آلوده بود.
دیوارها و خیابانها و آدمهایش برای آنها زمینهای گذرا بود و دور از قابلیت یک نگاه.
سرفهها انگار از بیخ وجودش، از کف پاهایش کنده میشد و با آخ و ناله بالا میآمد و نفساش را میبرید.
باد میآمد و در کوچه اضطراب بود.
صورتش مثل خبر خوش بود.
از کف دست او نقلها را مینوشد.
میرفت و میآمد و نور هوا میکرد.
چهرهی باور پنجسالگیام را داشت.
کوچه به ترنم در میآمد.
اقامت کردم بر خندهی چشمهایش.
با قامتی به نازکی آه
لبخندگیر
کلمهای کبوترانه
مدیحهی بهار
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۸
یک ماه
- درست یک ماه پیش بود که شروع کردم به نوشتن روزنوشت. در این یک ماه، به غیر از دو روز که چشمهایم اصلا نمیدید، هر روز اینجا حتی شده یک خط نوشتهام. آنقدر اینجا نوشتن را دوست دارم که تمام روز در فکرم چه کنم و که را ببینم و چه بخوانم؛ که اینجا نکتهای قابل عرضه داشته باشم. دلم نمیخواست وبلاگم پر از روزمرگی و اتفاقات سادهای باشد که در زندگی همه هست؛ مگر چیزی درونش برای گفتن پیدا شود.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۷
هما
- به گمانم هما باشم؛ همایی که این روزها بر سر زبانهاست؛ استخوانخوار و کس نیازار.
- به خیالم کسی میشوم در چهل سالگی، نشدم؛ هنوز حیران و سرگردان آوارهی کوچه پس کوچههای ذهن میگردم؛ هیچ این سرگشتگی در باورم نمیگنجید.
- آدمیزادم؛ از جنس همهی آنهایی که زاده میشوند، میزیند و میمیرند؛ در میانه اما کمی شاید به یمن «قلم» زیسته باشم.
- زهر مینوشم و مینویسم. زهر نگارش واژههایی که تنم را میخلد؛ سرانگشتم را میخاید و خونابه بر بستر کاغذ میریزد اما من همچنان مینویسم.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
۱۴۰۲-۱۲-۶
نقطهویرگول
- امروز مهمان داریم. صبح زود بیدار شدهام تا پیش از هر کاری حسابی بنویسم. وقتی مینویسم تا شب آرامش دارم.
- یک ساعت نوشتم. با درصد بالای انرژی آماده مهمانداریم.
- به موقع به کلاس رسیدم. اما متوجه نشدم استاد گفته برای خواندن مقاله باید علامت دست را بزنیم. نزدم. استاد از لینک مقالهام گذشت. فکر مردم مشکلی هست که لینک دیده نشده. دیر متوجه اشتباهم شدم. کلاس عالی بود. خوشحالم وسط مهمانی به کلاس رسیدهام. بالاخره استاد مقاله را خواند. چرا نقطهویرگول نگذاشتهام؟ از اشتباه خودم شرمسار که نه محو شدهام. چطور کمدقتی کردم؟
- دوره «هفتکار» را شنیدم. فردا صبح تمرینها را انجام میدهم.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۵
مرخصی
- دلم میخواهد یک هفته، نه، یک ماه بهتر است، به حال خودم رهایم کنند؛ نه شغل، نه خانهزندگی، نه آدمهای بیرون، هیچ کس و هیچ چیز به وجودم آویزان نباشد؛ من بمانم و کتابها. بخوانم و بخوانم و بخوانم. صبح بخوانم، ظهر بخوانم، شب بخوانم. بی هیچ هراسی از دیر شدن محتوای این و مقالهی آن و ناهار ظهر و درس و مشقی که سرانجام نگرفت. این روزها محتاج خواندنم.
- چسبیدهام به «بولوار دلهای شکسته»، قصهی بولوار دلهای شکسته. بهترین داستان این کتاب است. دوباره خودِ خودِ نویسنده را پیدا کردهام. پرویز دوائی با آن سبک خاصش چه خواندنیست.
- دیروز کمی هم سنگ و آفتاب خواندم. نویسنده اهل شعر بود. لابهلای نوشتهها ردپای مصرعهای دوستداشتنیاش را میشد دید.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
۱۴۰۲-۱۲-۴
یک هفته
- شاهین کلانتری روبهرویم نشسته؛ کتاب «آفریدهی عشق و مرگ» را میخواند. من غرق در خواندنش یاد قصهی «کیوسک» (کتاب سنگ و آفتاب) میافتم که میخواند و با صدای باران دوستش داشتم. چند شنبه بود؟ چشمم به دفترم میافتد؛ اولین کتاب در کارگاه هفتهی پیش بود. خدای من یک هفته گذشته؟ انگار این هفته را هرگز نزیستهام. بیماری علیرضا مرا در حصار تب نگه داشت و دنیا را ساکن کرد.
- قدردانم چون حال علیرضا بهتر شده و فردا میتواند به مدرسه برود.
- کتابهای تازه روی میز منتظرند تا نامشان به فهرست کتابخانه اضافه شود و کنار دوستانشان زندگی تازه از سر بگیرند.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۲-۱۲-۳
تب
علیرضا که بیمار است شب و روزم گم میشود. فراموش میکنم هستم، خودم هستم. تب که توی تنش راه میرود، لبهایش که سرخی انار میگیرد، دستش که بیجان به دستم میرسد، من از من جدایی میطلبد. منی در من رها میشود که از من نیست. منی که جانش بند اوست، نفس در هوای او میکشد و شوق از اشتیاق او دارد برای زیست.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۲-۱۲-۲
سیمین
- مقدمهی سیمین بهبهانی بر کتاب «دشت ارژن» مرا به ابوالحسن تهامینژاد (داماد سیمین بهبهانی) رساند. بعد از سالها دوباره رستم و سهراب را از زبان ایشان شنیدم. لینک. صرفنظر از لذتی که از چنین صدا و اجرایی بردم، به منوچهر انور و «زبان زنده» فکر میکردم. به اینکه خوانش صحیح اشعار پارسی نشان میدهد این اشعار بر لحن گفتار سروده شدند. به چهره و ذوق تکتک حاضران در استودیو نگاه کنید، همگی که نه، شاید بسیاری برای نخستین بار شاهنامه را فهمیده و درک کردهاند. این هنر خوب شاعر و مخاطب است. کاش دست از مبارزه با حقیقت برداریم و چشم به روی واقعیت بگشاییم؛ به جای پیگیری تفسیر و معنی شعر پارسی، پیجوی خوانش و فهم آن باشیم.
- روزنوشتهای اسفند ماه را در این صفحه مینویسم. شاید اینطور بهتر باشد. نمیخواهم یک صفحهی طولانی روزنوشتهای پیشین را در خود گم کند.
- همه چیز اینجا در دست بررسیست. هیچ قطعیتی وجود ندارد.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۲-۱۲-۱
ماه نو
- اسفند با تب و بیماری به خانه قدم گذاشت.
- امروزم با شیاف و پنیسیلین گذشت.
- فردا بهتر و بیشتر مینویسم.
آخرین دیدگاهها