۱۴۰۳-۲-۳
این روزها
این روزها نوشتههام چنگی به دلم نمیزند.
مانوسم با دفترهای شسته و بوف کور.
راه به راه ذهنم میماند پای کلمهای، جملهای، اندیشهای.
اغلب منم و خیالی و غور در پنداری نورسیده.
روزی که شب میشود و شبی که به صبح میرسد
با باوری که تازه ساز میکنم برای زندگی.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
۱۴۰۳-۱-۲۷
رویایی
- با دفترهای شسته «یدالله رویایی» روزها به خوشی سپری میشود. از اینکه کسی یادداشتهایی چنین پرمایه مینویسد و یادداشتهای من هم میتواند اینگونه پربار شود خوشحال میشوم.
- برای ما زندگی چیزی جز ادبیات نیست، اصلا از خود ادبیات میآید، مثل کلمه که از کلمه، و جمله که از جمله (برای کسی که مینویسد). و برای آنکه مینویسد اگر کلمه این و جمله آن نباشد، زندگی هم برای او ادبیات نیست.
- این که شعر مینویسم، با این که فکرِ شعر را میکنم یا به شعر فکر میکنم، فرق میکند با وقتی که شعر، فکر میکند.
اندیشه کاربرد زبان در خاموشیست.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۳-۱-۲۶
۵ صبح
- ساعت ۵ صبح بیدار شدم. نور صبح روی در اتاق افتاده بود. دلم ضعف رفت برای این همه جذابیت. صدای گنجشکها به زندگی دعوتم کرد. پسرم توی رختخواب سر خورده بود، سرش را روی بالش گذاشتم و خودم را به نوشتن سپردم. صبح توی زندگی امروزم نور هوا کرد. رونق گرفتم. برای امروز امید برداشتم و کمی تازگی کنار گذاشتم. حسابی که واژه از سرانگشتم چکید خودم را به تراس دعوت میکنم و هوای خنک دستنخورده را به ریههام میفرستم. قرار پنهانی دو تا گنجشک پشت بوتهی رز به هم میخورد و با ترس بال میزنند و احتمالا توی دلشان به من بد و بیراه میگویند که سر صبحی هوس اکسیژن کردهام. به شکوفههای آلبالو ذوق میکنم و خیالم بابت جوانههای برگ مو راحت میشود. امیدوارم حیاط امسال پربارتر از هر سال باشد. هوس دلمه کردهام. اما نه با برگ پارسالی، چند روز صبر میکنم تا برگها جان بگیرند و دلمههای ظریف و کوچک توی دهنمان آب شوند. برمیگردم توی اتاق. هنوز برای صبحانه زود است. یک ساعت تا بیدار شدن اهل خانه مانده. بین درست کردن پنکیک برای صبحانه و بیشتر نوشتن مرددم. از ذوق بیداری میخواهم همه کار کنم. هنوز برنامهی امروز را ننوشتهام. مقاله باید برای ویرایش پایانی مطالعه شود؛ دیروز حسابی جا افتاد و به نظرم به جاهای خوبی رسید. امروز هم دستی به سر و رویش میکشم و تمام. عاشق جستارنویسی شدهام. به نظرم جذاب آمده. خوشم میآید هی نظرم را توی هر سوراخ و سنبهای فرو کنم. جالبتر اینکه به سراغ هر موضوعی بروم کمی تجربهی زیسته آن پسِپشتها پیدا میشود که خودم هم ازش خبر نداشتهام. اصلا فکر نمیکردم توی زندگی سادهی آرام من این همه حرف پیدا شود که بتوان نوشت و دست دیگری داد و پولش را هم گرفت. همینش خوب است. از زندگی عادی بنویسی و کسی از داستان خود خودت ذوق کند و بابتش پول هم بپردازد. دیگر چه میخواهم از خدا؟ یک تن سالم و دو چشم بینا. نمیتوانم به هوس پنکیک غلبه کنم. ساعت یک ربع به هفت میروم آمادهاش کنم. با عسل و مربای گیلاس و چای تازه دور هم میچسبد. بگذار امروز هم برای همه باحال شود. دست به کیبورد حسابی حال و احوالم عوض شده و این تندنویسی دلم را خوش کرده برای باقی روز و مشتاقم روزم را سر بکشم. باید برای دوچرخهسواری هم برنامه بچینم و هوای دلم را تازه کنم. به خاطر هوای صبح و پاکی که به ریههام میفرستم دوچرخه را دوست دارم. نمیدانم حریف تنهایی دوچرخه سوار شدن میشوم یا نه؟ باید امتحان کنم.
توی اتاق جا نمیشوم. کتابم را برمیدارم و به تراس میروم…
- ساعت تقریبا دوازده ظهر است. از ۵ صبح یکسره بیدارم و مشغول. فقط چند دقیقهای سرگرم اخبار شدم. دیشب گوشی را چک نکرده بودم و تا ساعت ۹:۳۰ از خبرها بیاطلاع بودم و خدا را شکر که بیخیال خوابیدم.
- دلواپس علیرضا هستم. از جنگ میترسد. احتمالا توی مدرسه چیزهایی به گوشش میرسد و قلب کوچکش تکان میخورد.
- به جنگ فکر کنم؟
به اینکه اگر شلیک و پرتابی روی سرمان باشد، آیا آژیر خطری در کار هست؟
اگر آژیری شنیدیم کجا پناه بگیریم؟
با زندگی و آینده و جوانی و روزهایمان چندچندیم؟
باورم نمیشود کسانی دیشب ذوق جنگ داشتهاند و دیگرانی در صف بنزین صبح کردهاند؛ این حجم از جنگطلبی در ذهنم نمیگنجد.
چطور کسی از جنگ خوشحال میشود؟ چطور عواقبش، دربهدری و ترس و به باد رفتن ناموس مملکتی را به جان میخرد؟
من از جنگ میترسم. از تماشای چشمهای هراسان پسرم میترسم. از اینکه کودکیاش به هراس کرونا و جنگ گذشته از او شرمسارم.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
۱۴۰۳-۱-۲۰
کیهان خانجانی
- از اینکه نتوانستهام در سمینارهای مدرسه نویسندگی شرکت کنم همیشه ناراحتم. امروز اما شاهین کلانتری نازنین با این ویدیو خوشحالم کرد.
- صحبتهای کیهان خانجانی را با جانم شنیدم. چقدر همهچیز متفاوت بود.
- گاه با خودم فکر میکنم همعصری با حافظ و سعدی برای مردم آن دوران چه حالی داشته؟ چه برداشتی از زمان و شعر داشتند؟
- حالا که پای صحبت نویسندگان همعصرم مینشینم و روحم پرواز میکند میفهمم هر کسی شانس آشنایی و درک بزرگان را ندارد و ای کاش اینان بیرون کتابشان هم اینگونه صحبت کنند.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۳-۱-۱۹
۱۰۰داستان
در طول چند روز گذشته نوشتن جرقه و طرح دشوار بود. امروز برای نوشتن ناامید بودم. دست و دلم به نوشتن نمیرفت. از طرفی میدانستم اگر تمرین امروز را ننویسم از دوره عقب میافتم و جبران سخت میشود. تصمیم گرفتم ده طرح بنویسم، حتی ده طرح دم دستی و یکی را گسترش دهم. دست به کار نوشتن شدم. در کمال ناباوری ۵ طرح از ۱۰ طرح خلاقانه بود؛ عجیبتر اینکه چهار طرح را به راحتی و از سر اشتیاق گسترش دادم.
دیگر برای هیچ کاری به ناامیدیها بها نخواهم داد. اگر خواستهای دارم باید برای رسیدن تلاش کنم و از ضعفها نترسم.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۳-۱-۱۸
- در برنامهی فشرده این روزها صد داستان را جایی گذاشتم که حال خوب کنم باشد. نشستم به خواندن داستان «تکچهره خاگدیس» از ادگار آلنپو با ترجمه زهرا و سعید فروزان سپهر. اینقدر ترجمه دشوار بود که خودم را به زور به صفحهی دوم رساندم. انگار مترجمان به قصد پدرکشتگی با مخاطب دست به کار ترجمه زده بودند. هنوز به نوشته و داستان عادت نکرده بودم که چشمم خورد به واژهی «پیاورد».
میدانستم معنایش نتیجه یا چیزی شبیه این است اما تا به حال نه دیده و نه شنیده بودمش. رد و اثری هم ازش در واژهیاب و واژهدان نبود. سرچ اینترنتی هم جواب نداد. سراغ ترجمهی بعدی رفتم و خدا رحمت کند رفتگانش را نرمتر ترجمه کرده بود و پیاورد را نوشته بود «نتیجه». داستان را خواندم و تمام شد و طبق معمول هوا کم آوردم توی اتاق. این کمبود هوا حین یادگیری هم شده معضلی. اگر وقت تحصیل با هر آموزش تازهای بی هوا میشدم احتمالا میبایست توی حیاط مدرسه یا دانشکده درس میخواندم و از رفتم سر کلاس معذور بودم. به تراس رسیدم و سرم را روی نرده گذاشتم و از مترجم عصبانی بودم. چرا واژهای داشت که من نداشتم؟
- به اتاق برگشتم. برق قطع شد. لپتاپ هم شارژ نداشت. «دفترهای شسته» یدا… رویایی را برداشتم و توی تخت سر خوردم. همان دفتر اول ضربهی بعدی را مهلک زد. خواندم. چسبید. خواندم. نفهمیدم. دیدم به ما خواندن لمیده نیامده. برگشتم سر میز. رونویسی کردم. خط به خط جدا نوشتم. کمکم فهمیدم. حالم خوب شد و برق از راه رسید؛ موفق شدم اینجا اینها را سر هم کنم.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۳-۱-۱۷
این روزها
- این روزها روی زندگی سوار نیستم. انگار روزها از دستم سر میخورند.
- برای چیزی میجنگم که از خواستنش مطمئن نیستم.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱۴۰۳-۱-۱۰
دوهزار کلمه
- چند روزی بود فرصت نوشتن محدود به چند سطر میشد و دستم پی قلم میرفت و کام نمیگرفت. امروز اما نیت دوهزار کلمهنویسی کردم به قصد قربت باشد که مقبول افتد. اینقدر این چند روز حرف و حدیث گوناگون شنیدم که احساس میکنم نیاز به آبکشی و غسل مجدد روح و روان به طور کامل دارم و چه خوب بود عصر طلایی کرونا که از دیدار اغیار منع بودیم و جز به دیدار عزیزان رفع دلتنگی میسر نمیشد. اما حالا که تعطیلات رو به پایان گذاشته و چیزی به در شدن سیزده یا به قولی سینزده نمونده باید فکری برای این اوضاع رنجکشی حین دیدار دیگران بکنم. نمیشه که باقی بگن و من با تالمات روحیم درگیر بمونم. ساعت ۹:۳۵ شروع کردم به نوشتن. الان ۹:۳۷ هست. فقط ۱۳۴ کلمه. این چند روز «سفر در خواب» شاهرخ مسکوب را خواندم. دوست داشتنی محض بود. شیرین. قند خالص. عجیب که تا به حال از مسکوب دور مانده بودم. این عجب در کتاب همهی نویسندگان بر من مستولی گشته و هر بار حین مطالعهی هر کتاب حیران از بیخبری خویش نسبت به نویسنده و محتوا سر به کوه و بیابان اندیشهام مینهم. اینبار هم با کتابهای مسکوب واله و سرگردان ماندم. سال نو را به فال نیک میگیرم با این تحیر. به لطف طنز بانک که البته کلا آفلاین شنیدم و شرف حضور به محضر استاد نداشتم با «بحر طویل» و «چرندپرند» موانستی شکل گرفت. بحر طویل «ابوالقاسم حالت» را که نمیشناختم اما چرندپرند جناب «دهخدا» از آن کتابهایی بود که از عنفوان کودکی و پس از آشنایی با آن شاهکار در مدرسه علاقهمند به مطالعهاش بودم اما دست نمیداد تا این زمان. به یاری پروردگار از جناب دهخدا هم خواهیم آموخت. در سرآغاز کتاب به واژهی «نشکوهید» رسیدم؛ در فرهنگ مصدر کاویدمش و دانستم به معنای ترسیدن است. نشکوهید یعنی نترسید. بماند از ما به یادگار.
به گمانم تحتتاثیر نثر چرندپرندم که چنین نوشته و گویی به بارگاه شاهان خواهم خواند چنین واژگانی را. هاها هاها. باشد که انعامی دریافت داشته بلکه از خاک برخیزیم و چند نسل پس از ما را توپ هم تکان ندهد. الهی آمین.
چقدر دلم برای این شکل نوشتن بی حد و مرز تنگ شده بود. آخیش. از اول تعطیلات همهاش به بدوبدو گذشت. نوروز یک طرف، رمضان هم مزید بر علت بود. حالا به لطف خواب طولانی فرزند جانم مهلت نگارش این مکتوب دست داد. دوباره برگشتم سر شیوهی نگارش بند بالا.
آخرش سر از بارگاه سلطان صاحبقران درنیارم صلوات.
۹:۴۸ دقیقه و ۴۱۵ کلمه. امید به دوهزار بستهایم تا خدا چه خواهد.
سال نو را آغازیدهام به امید مطالعهی بیشتر. نیت کردهام بیش از گذشته بخوانم. بیشتر یعنی مدام، مرتب، مدامتر و مرتبتر از سال پیش. سال ۱۴۰۲ خیلی کتاب خواندم. کتاب صوتی بیشتر شنیدم. گوشهای از زندگیام به یوسا، متعهد ماند و جایی دیگر از قلبم به پرویز شاپور، بخشی به منوچهر انور دل بست و جایی به فرهنگ زبانزدهای پارسی دخیل شد. عاشق شدم، عاشق تکتک واژههای کتاب آناکارنینا، دل دادم به سطرسطر هر چه خواندم و ۵۰۱ کلمه نوشتم. حالا هی بگو نمیشه. شکلک زبون دراز.
عرض به خدمت انور عزیزی که شما باشی خاله خانباجی بازی با سابقهای طولانی و سبقهای به بلندای تاریخ دورهمان کرده بود بر تلاش برای زایش فرزند دوم در این ایام و ما نیز با حوالت به پروردگار عالم از این توطئه جان سالم به در بردیم.
دوباره ورق نثر برگشت.
خمیازهها عمیق شده چرا؟ دیشب اتفاقا خوب خوابیدم بعد از چند شب ولی حالا خمیازه دست بردار نیست. حالا باشه تو تحمل کن بعد میریم یه چرت میزنیم. جوری وعده میدم انگار ساعت ده صبح من خوابم می بره.
دوست دارم امسال کتاب بخونم و برنامههایی که تو سرم هست رو تندتند اجرا کنم. فقط تغییر شیوه نگارش من تو این نوشتار.
حتما خیال انتشار هم دارم خیر سرم.
دعوا شده اینجا بر سر نوع نگارش و از آنجا که این برگه تحت حاکمیت مطلق اینجانب میباشد هر چه بخواهم بر آن روا میدارم و احدی از واژگان یارای مقابله با ما را ندارد. چناچه واژهای از شکل حضورش در این جمع ناخشنود است پس از پایان دوهزار کلمه به دست توانمند ویرایشگرمان سر از تنش جدا کرده به دست دکمه دیلیت به زندگیش خاتمه خواهیم داد. شوخی نداریم با کسی.
بدجور به جمع سلاطین پیوستهام. شاید اگر مرد بودم هوس سرسره هم میکردم. والا.
خوب ساعت به ده نرسیده ۷۲۵ کلمه نوشتم. حالا ساعت ۱۰ اینجا بروجرد است واژه و نوشتهی هما احمدی طباطبایی.
به یاد روزهایی که در رادیو قلم میفرسودیم. یادش بخیر همین ایام نوروز هر چه از قلم میتراوید طالب داشت.
از خواب بیداری خسته شدم. نمیفهمم دلیل این همه خوابآلودگی چی هست نکنه به مرض زیاده خوابی مبتلا شده باشم؟
حالا از تو قوطی عطارها مگه دارو پیدا میشه برای این بیماری؟
فکر کن تو قوطی عطارها دارو برات پیدا نشه؟
اصلا امکان چنین چیزی هست؟
از این عنوان میشود برای جک سال و برنده شدن اقدام کرد.
بیماری که با داروی گیاهی شفا نیافت….
طرف با تلفنش تو اینستاگرام پی دکتر علفی میگشت جهت درمان سرطان با جوشونده. همین که چایی نبات نخورده و منتظر درمان نبوده خیلیه ها.
اوایل که کرونا همهگیر شده بود و هنوز قرنطینه نشده بودیم تو کوچه خانمی با تلفن به برادرش دستور دمنوشی میداد که با اضافه کردن پرسیاوشان هرگونه ویروسی را از هستی ساقط میکرد. بیچاره سیاوش و پرش…
کیبورد هم سر ناسازگاری گذاشته و خود به خود تغییر فونت میده.
چرا خمیازه میکشم. ۹۰۲ کلمه در نیم ساعت. واقعا دم ما جیز. تو رادیو برای نویسندههای خانم نمیشد بنویسی دم شما گرم. میگفتن خانم نباید بگه: دم شما گرم. هر چقدر هم تلاش کردیم نشد.
بدترین قسمتش وقتی بود که گزارشگر برنامه در یکی از جلسات گلایهی مومنین نمازگذار را به عرض مدیریت رساند مبنی بر اینکه گویندهی برنامهی مناجات پیش از اذان خانم هست و این صدا موجبات ناراحتی مومنین را سبب شده و خواستار استفاده از برادران صداکلفت در لحظات ملکوتی بودند. حالا اینکه مومنین با شنیدن صدای نسوان چه بر سرشان میرفت را خود حدس بزنید. ما که نفهمیدیم.
رسیدم به ۱۰۰۵ کلمه.
پیش از عید که برای رنگ کردن موهام رفته بودم آرایشگاه، خانمی ساعت نه و نیم صبح کار ناخنش تمام شد. یعنی حدودا از هشت صبح مشغول کار شده و بود حداقل هفت و نیم صبح بیدار شده بود. چرا عجیب بود کارش؟ چون یک دختر بچهی سه چهار ساله هم همراهش بود. یعنی بچه روز جمعه کلهی سحر بیدار شده بود تا مادرش به کار ناخنش برسه. طفلک جیغ میزد که میخوام ناخن بکارم. براش لاک زدند و با وعدهی کشیدن خرگوش راضیش کردند گوشهای بنشیند. بعد از چند دقیقه فریاد بچه بلند شد که میخوام موهام رو قرمز رنگ کنم. جوری دهانش را باز و بسته میکرد که آرایشگاه و کلیهی متعلقاتش در دهان سهسالهاش میگنجید. مغز همه سوت میکشید اما والدهی محترم خم به ابروی مبارک نیاورد و حتی چشمغرهای هم نرفت و پس از یکی دو ساعت که همه دلمان میخواست کودک را جهت تادیب با نیشگون و تو دهنیای به سکوت دعوت کنیم از شر فریادهایش خلاص شدیم. این که چرا کسی بلد نیست نه بگوید برایم عجیب است. نه گفتن به بچه هم که جای خود دارد. اصلا به دام اشتباه خزیدن دلیلش همین ناتوانی در نه گفتن و است و چی بهتر از اینکه به فرزندت به وقتش نه بگویی و به وقتش هم از نه شنیدن از زبان همان فرزند ناخرسند نشوی.
دلم برای دوستانم تنگ شده. در سفرند و ما چشم به راه. خیلی هم خوشحالم که در نزدیکی ما خانه خریدهاند و به زودی نقل مکان میکنند و دنیا بر وفق مرادمان خواهد شد.
سالهای دور با دوست صمیمیام دیوار به دیوار بودیم. دیوار پذیرایی ما با دیوار آشپزخانهشان مشترک بود. بزرگترین آرزویم این بود که به خانهشان دری باز کنیم و رفت و آمد راحت شود. مامانی تعریف میکرد که در رزوگار کودکیش خانهشان به خانه همسایه در داشته و در ایام بهار با دوستش توی چهارچوب در مینشستند و غوره با نمک میخوردند. چه رشک برانگیز نه؟
اصلا علم معماری تا فکری برای دستیابی آسان عشاق و دوستان به هم نکند باید زیر سوال برود. ساخت خانهی مجزا و دور از هم افتادن تنها از هم که هنر نیست. اگر توانستید به هم برسانید هنر کردهاید.
این نوشته طولانی شود کلیهی علوم را زیر سوال خواهم برد.
۱۳۷۵ کلمه ساعت ۱۰:۲۱ دقیقه. حدود هفتصد کلمه در پانزده دقیقه باید بنویسم و چرا که نه. ما از این سخت تراش رو هم نوشتیم. راستی چیزی که در کتابهای چاپ قدیم خیلی به چشمم خورده ویراستاری بد نوشتههاست. نمی دونم علمش نبوده یا امکانش . مثلا در همین کتاب چرندپرند واژهی «بافت» با فاصله بعد از «با» نوشته شده بود و برای خواندن به دردسر افتادم. یکی از کارهایی که خیلی دلم میخواد انجام بدم اینه که این کتابها رو با سبک نو دوباره چاپ کنم. آخ چه کیفی میده. هرچند مطالعه چاپ قدیم هم حس باسوادی داره و آدم فکر میکنه چه خوبه که به این منبع مهم دسترسی دارم مخصوصا که اغلب یا این منابع رو در اختیار ندارند یا اصلا ازشون اطلاع ندارند یا امکان مطالعه پی دی اف ندارند روی گوشی به خاطر چشمهاشون و خلاصه شکر که می تونم بخونمشون. همین.
۱۵۲۷ کلمه نوشتم و کمتر از پانصد کلمه تا پایان این ماراتن باقی مانده و این ورزشکار تلاش می کنه به موقع از خط پایان عبور کنه.
برای شام هنوز هیچ فکری نکردم. برنامهی دید و بازدید هم که به خاطر شب قدر کنسل شده و احتمالا باید از آزادی امروز نهایت بهره را ببریم و نهایت بهره یعنی شنیدن چند فایل صوتی و خواندن کتاب. بخش نوشتاری هم که تا حد زیادی ارضا شده و حالش را می بریم.
دوباره برگشتیم به نوشتهی سلطنتی مان. اصلا فکر کنم همهی ما ایرانیها یک بخش قاجار درون داریم که دوست داریم به آن سبک بپوشیم و صحبت کنیم و اگر به پیشگاه حضرت سلطان هم شرفیاب شویم چه بهتر و از آن خانههای تو در توی توی فیلمها داشته باشیم و چند خواجه در خدمت و چند کلفت آماده به کار و حالا که فکرش را میکنم قاجار هم برخاسته از منش مردم بوده و هر چقدر هم که در مذمتش بگوییم نمیشود خواست و نیاز مردم آن روزگار را نادیده گرفت و هر چقدر هم که لکهی ننگ باشند باز هم مورد نیاز مردم روزگار خود بودهاند.
۱۷۱۳ کلمه و ۱۰:۳۱ دقیقه. از شدت خمیازه چشمهام به سختی باز موندن. واقعا دلیل این خواب رو نمی فهمم منو خواب این ساعت روز؟
ما که همیشه سحرخیز و کامروا بودیم امروز چرا با خواب سرشاخ شدهایم؟
بانو جان.
نخیر امروز سر نثر تاب دارد که دگرگونه نویسی ما هم مخیرش کردهایم. والا جبر که نیست به اختیارست و ما هم آزاداندیشم و هر واژه مختار است خودش را نشان دهد و رخ نماید و ما را بفریبد باشد که رستگار شود.
خوبه مرد نیستم وگرنه احتمالا هوس معاشقه با واژه هم به سرم میزد. استغفرا… چه جلافتا.
نمیدونم وازه رو درست نوشتم؟ یه فیلمی بود پرویز پرستویی زن لبنانی میگرفت و خانواده عروس رو قبول نمیکردن اسمش یادم نیست. تا عروس حرف میزد عمه خانم میگفت: چه جلافتا.
حالا حکایت زندگی خیلی از ماست. خودمون رو روشنفکر و امروزی میدونیم و با همین تفکر دیکتارتور درونمون رو فعال میکنیم و به جان اطرافیان یماندازیم تا خیالمون راحت بشه که کسی خارج از محدودهی فکری ما پرواز نمی کنه. بفرما دوباره فونت پرید درست در صد کلمه ی پایانی دارم با فونتی بدون حرف پ تایپ میکنم. حالا بعدا دستی به سر و گوش متن می کشم هر چند شکل عجیبی شد ولی همین که موفق شدم در یک ساعت دو هزار کلمه بنویسم خوشحالم. نیاز به این کار داشتم بلکه هوای آلودهی به اندازه ی کافی ننوشتن از سرم بپره. چقدر هم شکسته نویسی داشتم امروز.
۱۹۵۳ کلمه از سر انگشتان ما تراوید و چه هذیانی شکل گرفت. به جان خودمان که نشست. امید که به زودی دوباره توفیق این ۲۰۰۰ کلمه نویسی نصیبمان کردد و لایق چنین حظی باشیم. ۱۹۸۷ کلمه یکی از جذابیتهای شمارش امروز بود. خدا رو شکر که گل پسر بیدار نشد تا رکورد ۲۰۰۰ کلمه را بزنیم.
این متن بدون سانسور منتشر شد.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
۱۴۰۳-۱-۷
نوروز
- مشغول نوروزم و طنز بانک. کتاب بحر طویل «ابوالقاسم حالت» به روزهام نور پاشیده.
«رفقا خاطر خود شاد بدارید و ره غم مَسِپارید و گل و لاله بیارید و به هر سو بگذارید که یک بار دگر فصل بهار آمد و نوروز در آمد ز در و کرد طبیعت هنر و ابر برآورد سر و ریخت ز باران گهر و سبز شد از نو شجر و داد نویدِ ثمر و گشت جَنان جلوهگر و یافت جهان زیب و فر و لطف و صفایی دگر و کرد غم از دل به در و میدهدت باد بهاری خبر از طی شدن فصل زمستان، که کنی ترک شبستان و تو هم چون گل خندان، بزنی خیمه به بستان و ببینی که گلستان، ز گل و لاله و ریحان و ز باریدن باران شده چون روضهی رضوان همه پر لالهی نُعمان، همه پر گوهر و مرجان، غرض ای نور دل و جان، منشین زار و پریشان، که شوی سخت پشیمان چو دهی فرصت از دست در این فصل دلانگیز و فرحزا که صفا داده به هر باغ و به هر راغ و چنان ساحت فردوس برین کرده جهان را.»
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
۱۴۰۳-۱-۶
فلج
- دید و بازدید نوروزی فلجم کرده. نه از نظر جسمی، از نظر تفکر. با شنیدن جملاتی از دیگران دچار رخوت شدم. طول کشید تا خودم را از لجنزار سخنان پوچ بیرون بکشم. شانس آوردم که دو شب پیش دچار بیخوابی شدم. تا صبح در کنج عزلتم هر آنچه شنیده بودم را بالا آوردم، ذهنم را آب کشیدم، دیروز موفق شدم از برداشتها و ناراحتیهایم بگویم و پاک شوم. بالاخره مغزم غسل داده شد و پاک و پاکیزه به زیست بهاریاش باز گشت.
- از خواندن نوشتهها شاهرخ مسکوب کیف میکنم.
- مشغول دورهی طنزبانکم. باید با نوشتههای طنازانه انس بگیرم.
- کمی حال دلم را بهتر میکنم.
آخرین دیدگاهها