یکسالی از کارم در آژانس مسافرتی میگذشت؛ کسب و کارم پررونق بود و مشتریهای خودم را داشتم. آن روزها یاد میگرفتم آرام باشم و بعد از صحبتها، توقعات و توصیههای نابهجا نخندم یا از کوره در نروم؛ مثلا وقتی بعد از گفتن نرخ بلیط پرواز تهران-مشهد، مشتری چادرش را روی صورتش کشید و دلسوزانه به قصد هدایتم گفت: «عزیزم یه خرده گرون نمیگی قیمت رو؟» با دو دستم زیر گلویش را فشار ندادم، محترمانه گفتم: «نرخ بلیط رو شرکت هواپیمایی تعیین میکنه.» یا وقتی خانم دیگری پیشنهاد داد برای درمان جوشهای صورتم زالو بیندازم با مشت صورتش را پایین نیاوردم و به دندان قروچهای اکتفا کردم.
در یکی از روزهای ثبتنام حج تمتع که توی دفتر جای سوزن انداختن نبود همکارم پروندهای به سویم دراز کرد تا مرتب کنم. صاحب پرونده پیرمرد روستایی آفتابسوختهای بود که دلت میخواست لپش را بگیری و بکشی؛ از آن مردمی که عمری زاهدانه زیسته و آبرو جمع کرده و حالا شوق زیارت خانهی خدا دارد. پیرمرد عصازنان با دور زدن صندلیها برای خودش راه باز کرد و کنار میز من ایستاد. پرونده را برداشتم و با خنده گفتم: «اجازه نمیدم بری.» چشمهایش گرد شد؛ پرسید: «چرا؟» گفتم: «باید قول بدی چشمت به کعبه افتاد یاد منم باشی.» خندید. نفس راحتی کشید و دستش را روی چشمش گذاشت.
یک هفته مانده به سفر پسر پیرمرد با یک پروندهی پزشکی مفصل آمد؛ هر دو کلیهی پیرمرد از کار افتاده بود و دیالیز میشد. پسر تلاش میکرد پدرش را هر طور شده به حج بفرستد؛ در تمام روستا همه او را حاجی صدا میزدند و حالا نمیشد به خاطر دو تا کلیهی ناقابل حاجی نشود. پزشک متخصص و معروف شهر اجازهی سفر داده بود؛ اما پزشک معتمد سازمان حج پای برگه را امضا نمیکرد.
مدیر برای جلب رضایت خانوادهی پیرمرد جلسهای فرمایشی ترتیب داد. به مدیران کاروانها (که اغلب بیکار توی دفتر وول میخوردند) گفته شد کت و شلوار پوشیده راس ساعتی مشخص در دفتر حاضر باشند؛ پزشک سازمان هم دعوت بود. همگی آمدند. پسر پیرمرد جای نشستن نداشت؛ دم در ایستاد. پزشک معتمد با قدری تاخیر با پرادو خوشرنگش رسید و صاف رفت بالای مجلس نشست. پزشک توضیح داد: «به علت وضعیت ناپایدار بیمار، دفعات دیالیز هفتگی و چگونگی روند درمان مشخص نشده؛ ضمن اینکه تا پرواز ایرانیها یکی دو روز بیشتر نمانده و امکان تغییر لیست بیماران دیالیزی نیست.» از گوشهای پسر پیرمرد آتش بیرون میزد. مدیران دفتر صحبتهای پزشک را تایید کردند و چند تجربه از شرایط بد بیماری در سفرهای گذشته گفتند و جلسه تمام شد. پزشک خداحافظی کرد و رفت. پسر پیرمرد به دیوار تکیه داده وا میرفت؛ انگار بخواهد ارادهاش را نشان دهد با صدایی گرفته اما رسا گفت: «من این دکترو میکُشم؛ این با ما دهاتیها لجه.» مدیر با خونسردی نفرات حاضر را شمرد و حتی مشتریها را از قلم نینداخت و گفت: «تو جلو ۱۷ نفر آدم دکتر مملکت رو تهدید به قتل میکنی؟ اگه سر این چهارراه دکتر تصادف کنه ما همه تو رو مقصر اعلام میکنیم.» بیچاره در چاهی مانده بود که خودش کنده بود. با حرصی که تلاش میکرد کنترلش کند فریاد زد: «باز اون دکتر (منظورش پزشک متخصص معروف بود) یه فوقلیسانسی داشت، این (پزشک معتمد سازمان حج و زیارت) یه لیسانس که بیشتر نداره.» همه هاجوواج سر جایشان میخکوب شده بودند. کسی پلک نمیزد. کسی نفس نمیکشید. موج خنده به پشت دندانها رسیده بود.
مردی توی پیادهرو پسر پیرمرد را دید و برایش دست تکان داد؛ بیرون رفت. شلیک خنده توی هوا ول شد. هر کس چیزی میگفت. چند نفری با مدرک کارشناسی ارشد خودشان را بالاتر از دکتر خطاب میکردند و سر به سر هم میگذاشتند.
تلاشم برای رفتار شایسته در محل کار حالا پیدایش شده بود. نکتهی خندهداری نمیدیدم. دردِ پس حرفهای پسر پیرمرد هنوز به مشام میرسید. دنیا برای آدمی با طواف کعبه معنا داشت که آن هم دریغ شد. پشت شیشه، توی پیادهرو پسر پیرمرد را باد برد. فردا خبر مرگ پیرمرد به دنیا تاریکی پاشید. کسی خندهاش توی گلویش پرید. کسی از حرفی روبرگرداند.
سالها از آن روز گذشته و آن پزشک لیسانسه همسایهی روبهرویی ماست؛ او هر روز صبح با پرایدی تیره رنگ سر کار میرود و پرادوی قشنگش توی پارکینگ برای مهمانیها رخ میگیرد.
من هر صبح با شنیدن صدای قفل در پارکینگ منزل دکتر همسایه به یاد استیصال مردی میافتم که آبرویش به سفری بند بود و دستش به جایی نرسید.
آخرین دیدگاهها