روزگار سخت

 

روزگار سخت

ماریو بارگاس یوسا

ترجمه‌ی مهدی سرائی

نشر نیماژ

 

این گوشه‌ی دنیا زنی هر صبح روی صندلی سبز می‌نشیند و با هیجان تاریخ «گواتمالا» را می‌خواند. او امروز در حالیکه عطر نان داغ و تازه را نفس می‌کشید از خود پرسید:

«چگونه یک نویسنده تا این حد آزاد‌اندیش است؟»

بعد به استاد شفیعی‌کدکنی فکر کرد که استاد زنده‌ی ادبیات است و کتاب شعرش پیش از چاپ در حال بررسی است. با خود گفت: «همین که استاد در این روزگارسخت درخواست چاپ کتابش را دارد برای زیر سوال بردن خیلی چیزها کافیست.»

زن در حال بریدن نان‌ها از شیوه‌ی مبارزه‌ی «روزگار سخت یوسا» خوشش آمد؛ روش افراد هوشمند، راهی برای دور زدن کم‌خردان و رساندن پیام آزادیخواهی به آنان که مفهوم آن را درک می‌کنند و آزادی را آنگونه که شایسته است ارج می‌نهند.

زن لیوان چای را روی سفره گذاشت و از خودش پرسید: اگر «یوسا» کتاب «روزگار سخت» را نمی‌نوشت او هرگز از «گواتمالا» جز نامی نمی‌دانست؛ چه برسد به دلایل عقب‌ماندنش به خاطر تجارت موز! به استعمار فکر کرد به آنان که معتقدند دنیا را گروهی خاص پیش می‌برند؛ چقدر این کتاب با این ایده سنخیت دارد.

صبحانه تمام شده بود. زن در فریزر را باز کرد و با پرسش هر روز صبح «برای ناهار چی بپزم؟» خیره به بسته‌های گوشت و مرغ و نخود‌فرنگی ماند. یادش آمد چند هفته پیش در یک مهمانی به خاطر اینکه با آقایی حین خداحافظی دست نداده بود از سوی کسی مواخذه شده بود. چرا؟ چون آنان آزادی را در رهایی از قید و بندهای اخلاقی یافته بودند و ته دموکراسی‌اندیشیشان این بود که یا همه چون ما پایبندی‌هایشان را کنار می‌گذارند یا متحجرند. این موضوع تازه‌ای نبود. این روزها آزاداندیشیِ بسیاری گرفتار چنین آفتیست. همانانی که اخلاق را به نام آزادی کنار نهاده‌اند و ادبشان هم به سویی رفته و دیگران را هم مانند خود می‌پندارند.

بسته‌ی گوشت را روی کابینت گذاشت؛ او به مفهوم «اصالت آزادی» نزدیک شده بود. بله آزادی نیز چون هر برداشت و رویداد دیگری در هستی، بی‌اصالت، بی‌معنا و پوچ است. هر چند آزادی دستمایه‌ی واپسگرایان بسیاری شده و گاه به بهانه‌ی بزرگداشت پامال می‌شود. اما بزرگان روشن‌ضمیری چون یوسا با هوشیاری تمام آن را از بند اسارت نادانی می‌رهانند.

چند سیب‌زمینی را شست و تصمیم گرفت برای ناهار کتلت بپزد؛ گِل از روی پوست سیب‌زمینی شسته می‌شد. کار یوسا در روزگار سخت نیز با آزادی چنین بود. او گرد و غبار مزرعه و فروشگاه را از سر و صورت آزادی شسته بود و حالا پوست تمیز و نازک آن را به دست زن می‌رساند.

چه زن خوش‌شانسی بود که کتاب می‌خواند و از های‌و‌هوی خیال‌آزادی به رشد و بالندگی خردمندان رسیده بود. سیب‌زمینی‌ها را در سولاردوم گذاشت تا نیم‌پز شوند. با صدای بیب سیب‌زمینی‌ها را توی بشقاب رها کرد و به روزگار سخت برگشت. باید می‌فهمید ته تجارت موز و گزارش‌های القا شده‌ی خبرنگاران به کدام سو می‌رود. توی صندلی سبز غرق شد. به «گواتمالا» فکر می‌کرد. کشوری که شاید بیش از بیست سال پیش در کلاس جغرافیای دبیرستان نامش را شنیده بود و هیچ، هیچ، از آن نمی‌دانست. در اینترنت نام آن را جستجو کرد. تیکال، المیرادور، رود شیرین، بازار چی‌چی، ساختمان‌ها، کلیساها و سبک معماری اسپانیایی همه و همه زن را به خود می‌خواند. گواتمالا هم به فهرست مقاصد گردشگری‌اش اضافه شد. دست از گوشی کشید و روزگار سخت را از سر گرفت. زن روایت نرم و روان یوسا را دوست داشت. واژه‌ها در کتاب جریان داشتند. انگار سوار قایقی باشی و در رودخانه‌ به سوی افق بروی، همین‌قدر باوقار و پرشور. از روشنگوییش خرسند می‌شد. شیوه‌ی نگارش کتاب و سرآغاز به دلش نشسته بود. کار مترجم تازه‌کار، جز در چند جا که مجبور به اصلاح شده بود، را می‌پسندید. چشم به راه به هم رسیدن شخصیت‌ها و یکی‌شدن داستان‌های موازی بود. پی ترفند یوسا در کتاب می‌گشت و همین او را به روزگار سخت می‌کشاند. دستش اما پی نوشتن می‌رفت. نوشتن آنچه در ذهن شلوغش غوغا به پا کرده بود. پنجره را باز کرد. هوای سرد دی‌ ماه از پشت شیشه به اتاق دوید. زن پای لپ‌تاپ نشست و اینگونه نوشت: «این گوشه‌ی دنیا زنی هر صبح روی صندلی سبز می‌نشیند و با هیجان تاریخ «گواتمالا» را می‌خواند.»

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *